شماره ١٣: چشم روشن مي دهد از کف دل بي تاب را

چشم روشن مي دهد از کف دل بي تاب را
صفحه آيينه بال و پر شود سيماب را
از علايق نيست پروايي دل بي تاب را
هيچ دامي مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده گرداب را
مي کند هر لحظه ويران تر مرا تعمير عقل
شور سيلاب است در ويرانه ام مهتاب را
بي خموشي نيست ممکن جان روشن يافتن
کوزه سربسته مي بايد شراب ناب را
زنده مي سوزد براي مرده در هندوستان
دل نمي سوزد درين کشور به هم احباب را
طاعت زهاد را مي بود اگر کيفيتي
مهر مي زد بر دهن خميازه محراب را
نيست دلگير آسمان از گريه هاي تلخ ما
خون ناحق گل به دامن مي کند قصاب را
در صفاي سينه خود سعي کن تا ممکن است
صاف اگر با خويش خواهي سينه احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
واي بر کاشانه اي کز خود برآرد آب را
نيست درمان مردم کج بحث را جز خامشي
ماهي لب بسته خون در دل کند قلاب را
روشنم شد تنگ چشمي لازم جمعيت است
بر کف دريا چو ديدم کاسه گرداب را
چرب نرمي رتبه اي دارد که با اجراي حکم
مي نمايد زيردست خويش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشين
نيست ممکن يافتن آن گوهر ناياب را