بخش پنجم - قسمت اول

در حديث آمده است که پيامبر(ص) روزي بيرون شده و برجمعي بگذشت که سخن مي گفتند و همي خنديدند. ايشان را سلام بگفت و فرمود: نابودکننده لذت ها را به خاطر آريد.
گفتند: نابود کننده ي لذت ها کيست؟ فرمود: مرگ. پس از آن بار ديگر بيرون شد و برجمعي ديگر بگذشت که همي خنديدند.
فرمود: بدان کس که جان من بدست اوست، اگر آنچه را من دانم همي دانستيد، کمتر همي خنديديد و بيشتر همي گريستيد.
بار ديگر نيز که به چنين گروهي برخورد، بديشان سلام کرد و فرمود: اسلام غريب پديد آمد و زودا که غريب گردد. خوشا بحال غريبان بروز قيامت.
پرسيدند: اي پيامبر خدا، غريبان کيانند؟ فرمود: کساني که زماني که زمانه تباه شود، به صلاح کوشند. اين حديث از خليل بن احمد منقون است.
يحيي بن معاذ گفت: شادئي را خواستار باش که در آن اندوهي نبود و يا باندوهي حاصل شود که شادمانئي در آن نبود. يعني اگر شادماني فردوس خواهي، به دنيا محزون باش.
سالم بن عبدالله بن عمر بن خطاب پرهيزگار و ورع بود. روزي هشام بن عبدالملک، به روزگار خلافت خويش، به کعبه شد و سالم را ديد.
وي را گفت: اي سالم، چيزي از من بخواه. گفت: از خداوند شرمم آيد که در خانه ي او از ديگري چيزي خواهم. پس از آن، هنگامي که سالم بيرون شد، هشام نيز در پي وي برفت و وي را دوباره گفت: اکنون از من چيزي بخواه.
سالم گفت: از حوائج دنياوي خواهم يا اخروي؟ گفت: از حوائج دنياوي. گفت: من آن را از مالکش نخواسته ام، چگونه از تو خواهم؟
سالم در آخر ذيحجه ي سال يکصدوشش وفات يافت و هشام بن عبدالملک بر وي نماز بخواند. و جنازه اش در بقيع دفن شد.
عارفي گفت: سه چيز دل را سختي دهد، خنديدن بدون شگفتي، خوردن بدون گرسنگي، و سخن گفتن بدون نياز.
قيصري در شرح تائيه گفت: توحيد را مراتبي است. اول توحيد زباني با تصديق قلب است و آن گفتن لاالله الا الله است. اين گفته شرک جلي و آنچه بر آن مترتب است را رفع کند.
دو ديگر آن است که گوينده جز خداوند فاعل و متصرفي در وجود نبيند. اين توحيد افعال است.
سوم آن است که گوينده صفات کمالي را جز در خدا نبيند. و اين توحيد صفات است. چهارم آن که قائل جز بهر خدا ذات و وجودي شاهد نبود. اين توحيد ذات است.
از اين رو، خواهان، در صورتي که بهر چيزي ديگر فعل يا صفت يا ذات يا وجودي را قائل بود، با آن که شهادت را به زبان آرد نيز، به شرک خفي مشرک است.
و تا زماني که غير خدا در نظر وي از حيث ذات و وجود و صفت مستهلک نگردد، از اين شرک خلاصي نيابد. حال اگر تمامي چيزهائي که در وجود است و غير خدا ناميده مي شود، نزد وي مستهلک شود و نفسش نيز از رويت اين استهلاک فنا يابد، تنها حق باقي خواهد ماند.
و سپس در نظر ديگر تمامي چيزها را باقي به حق و موجود به وجود او و باقي به پايداري وي و مظهر بهر ذات و اسماء و صفات وي داند و تنها حق و خلق را باور دارد.
در اين صورت ديگر شرک پنهاني با وي ملازمت ندارد. چرا که چيزها را جز مظهري بهر هويت حق نبيند. نه آن که آنها را همانند وهله ي پيش به عنوان حقايق موجود نگرد.
در اوايل کتاب مکاسب از تهذيب، از امام جعفر بن محمد صادق(ع) روايت شده است که مي فرمود: خداوند تعالي روزي احمقان فراخ تر گردانيده است تا خردمندان پند گيرند و دانند که دنيا با کوشش و چاره سازي بدست نيايد.
نيز در آن کتاب از عبدالاعلي نقل است که گفت: ابوعبدالله(ع) را بروزي گرم، در يکي از کوچه هاي مدينه ديدم.
گفتم: فدايت شوم، با آن مرتبه نزد خداوند و خويشاوندي با پيامبر(ص) به چنين روزي خويشتن را به رنج اندر فکني؟ گفت: اي عبدالاعلي، در طلب روزي بيرون شده ام تا به چون توئي محتاج نشوم.

املح الشعراء سعدي راست:

خوشا وقت شوريدگان غمش
اگر زخم بينند و گرمرهمش
گداياني از پادشاهي نفور
باميدش اندر گدائي صبور
دما دم شراب الم درکشند
وگر تلخ بينند دم درکشند
نه تلخ است صبري که بر ياد اوست
که تلخي شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان يار
سبکتر برد اشتر مست بار
اسيرش نخواهد رهائي زبند
شکارش نخواهد خلاص از کمند
سلاطين عزلت، گدايان حي
منازل شناسان گم کرده پي
به سروقتشان خلق کي پي برند
که چون آب حيوان به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پيله به خود برتنند
دلارام در بر دلارام جو
لب از تشنگي خشک در طرف جو
که آسوده در گوشه ي خرقه دوز
که آشفته در مجلسي خرقه سوز
به تسليم سر در گريبان برند
چو طاقت نماند گريبان درند
از سخنان عارف کامل ابواسماعيل عبدالله انصاري: الهي آنچه تو کشتي آب ده و آنچه عبدالله کشت برآب ده. الهي ما معصيت مي کرديم و دوست تو محمد(ص) اندوهگين ميشد و دشمن تو ابليس شاد.
فردا اگر عقوبت باز دوست اندوهگين ميشد ودشمن تو ابليس شاد. فردا اگر عقوبت کني، باز دوست اندوهگين شود و دشمن شاد.
الهي دو شادي به دشمن مده و دو اندوه بر دل دوست منه. الهي اگر کاسني تلخ است از بوستان است، و اگر عبدالله مجرم است از دوستان است.
الهي چون توانستم ندانستم، و چون دانستم نتوانستم. الهي اين چاشني که دادي تمام کن و اين برق که تابانيدي مدام کن.
نيز از سخنان اوست و اگر داري طرب کن و اگرنداري طلب کن. صحبت با اهل تا بجان است و با نااهل تاب جان. به کودکي پستي، به پيري سستي پس اي مسکين خداي را کي پرستي؟
خوش عالمي است نيستي، هر جا ايستي کس نگويد کيستي؟ اگر آئي درباز است و اگر نيائي حق بي نياز است. اگر بر آب روي خسي باشي و اگر بر هوا پري مگسي باشي، دل بدست آر تا کسي باشي.
در کافي از امام صادق(ع) جعفربن محمد(ع) نقل است که: شکم از سير شدن طغيان آغاز. زماني که بنده شکم سبک نگاه دارد، به خداوند نزديک تر است و آن گاه که شکم انباشته دارد، مبغوض تر.

. . .

به تيغ مي زد و مي رفت و باز مي نگريست
که ترک عشق نکردي سزاي خود ديدي
از سفر اول از تورات، مبدا خلق جوهري است که خداوند تعالي خلقش فرمود. سپس به هيببت بدان نگريست، آن جوهر بگداخت و از آن آب پديد آمد.
سپس از آن آب بخاري چون دود برخاست و خداوند آسمان ها را از آن پديد آورد. بر روي آن آب کفي چون کف دريا پديد آمد، خداوند از آن زمين را خلق فرمود و سپس با کوهها استوار بداشت.
ابو درداء مي گفت: سه چيز مرا خندانيد و سه چيز چنانم اندوهناک کرد که گريستم: آن سه که مرا خنداند: آرزومندي بود که اجل خواستارش بود و بي خبري که از وي بي خبر نباشد و کسي که با دروني انباشته همي خنديد و نمي دانست خدايش از او خشنود است يا نه.
اما آن سه که مرا گرياند: دوري ياران بود يعني پيامبر(ص) و يارانش و نيز هراس رستاخيز ز در پيشگاه خداوند ايستادن و اين که ندانم به کدام جانب مرا فرمايد، به فردوس يا دوزخ.
تو عاشق ديده و من عاشق معشوق ناديده
مرا آغاز کار است و ترا انجام پرکاري
حکيمان در کتب طبيشان ذکر کرده اند که عشق نوعي ماليخوليا و جنون و از بيماري هاي سوداوي است. اما در کتب الهي بنوشته اند که عشق از بزرگترين کمالات و تمام ترين سعادات است.
و بسا که بين اين دو گفتار، خلافي گمان رود. اما اين چنين گماني واهي است چه، آنچه مذموم است عشق جسماني، حيواني و شهواني است و آنچه ممدوح است عشق روحاني، انساني و نفساني است.
عشق نوع اول به وصال زوال يابد و فناپذيرد ولي عشق دوم بهر حال تا جاودان بماند.
بزرگي تمامي مال خويش به صدقه بداد. وي را گفتند: آيا چيزي بهر فرزند خويش به ذخيره ننهي؟ گفت: اين مال را نزد خداوند بهر فرزندم ذخيره نهم چه کسي که دهان ها بگشوده است، روزي نيز دهد.
يکي از شاگردان سقراط وي را پرسيد: زچه رو هرگزت اندوهگين نديده ام؟ گفت: از آن رو که چيزي را مالک نيستم که عدمش اندوهگينم کند.
حکيمي گفت: خداوند تعالي فرشتگان را از خرد نيالوده به شهوت خلق فرمود و حيوانات را از شهوت نياميخته به خرد. اما آدمي را از عقل و شهوت آميخته خلق ساخت.
از اين رو هر آن کس که خردش بر شهوت پيروزي يابد، از فرشتگان نيک تر بود و کسي که شهوتش بر عقل چربد، از بهترين حيوانات بود. شاعري که پندارم جامي است، همين مضمون را به شعر نيک سروده است:
آدميزاده طرفه معجوني است
کز فرشته سرشته و ز حيوان
گر کند ميل اين بود کم از اين
ور کند ميل آن شود به از آن

. . .

اي گرانمايه ترين گوهر پاک
وي سبک سايه ترين پيکر خاک
پيکر خاک طلسمي است تو گنج
گنجي از بهر ازل گوهر سنج
اين گهر را چه شوي قدر شناس
برهي ز آفت اميد و هراس
خرقه کز وي نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داود است
باشد از ناوک هستيت پناه
داردت از تپش عجب نگاه
چون برآن خرقه زني بخيه، مدار
چشم بر رشته ي کس، سوزن وار
خشک ناني که شب از دريوزه
به کف آري که گشائي روزه
خوشتر از مائده ي کرده خمير
بر سر خوان شه از شکر و شير
پات بي کفش زفقر است و فنا
کفش گوئي ز ده بر فقر غنا
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در رحمت از آن در عقب است
موي ژوليده ي گرد آلودت
خوش کمندي است سوي مقصودت
شب دي خانه ي تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالاي عبا
بر تو خورشيد ز زر بفت قبا
دست خالي زدم ياد نيار
گر سرافراز شوي همچو چنار
به که با خار و خس آئي همسر
مشت چون غنچه پر از خرده ي زر
کهنه ابريق سفالينت بدست
دسته و نايژه اش ديده شکست
در قيامت به ترازوي حساب
چربد از مشربه هاي زر ناب
پرده بر چشم جهان بين مپسند
هر چه پرده است از او ديده ببند
هر چه رويت به سوي خود کرده است
گر همان جان تو باشد پرده است
کسب اسباب بود پرده گري
شيوه ي فقر و فنا پرده دري
مردمي کن، همه را يک سو نه
ورنه در فقر و فنا زن توبه

از خسرو:

بارها با خود اين قرار کنم
که روم ترک عشق يار کنم
باز انديشه مي کنم که اگر
نکنم عاشقي چکار کنم
دلم را آرزوي گل عذاري است
که در هر سينه از وي خار خاري است
به تيغ دوست بايد جان سپردن
به مرگ خويش مردن سهل کاري است
تن خود را از آن رو دوست دارم
که ترکيبش زخاک رهگذاري است
سگ کوي خودم خواندي، عفي الله
اگر من آدمي باشم همين بس
خليفه زاده اي خادم را گفت: نيم درهم بهر من سبزي خريداري کن. اديبي، آن بشنيد و بگفت: اي پسر رستگار نخواهد شد.
پرسيدند: از کجا دانستي؟ گفت: سبحان الله، خليفه زاده اي که داند درهم را نيز نصف است، رستگاري از کجا خواهد بود؟

سعدي راست:

بداند زحق مردم نيک و بد
مکن اي جوانمرد صاحب خرد
که بد مرد را خصم خود ميکني
وگر نيکمرد است، بد ميکني

نيز هم او راست:

يکي گربه در خانه زال بود
که برگشته ايام و بدحال بود
روان شد به مهمان سراي امير
غلامان سلطان زدندش به تير
روان خونش از استخوان مي چکيد
همي گفت و از هول جان مي دويد
که گر رستم از دست اين تير زن
من و گنج ويرانه ي پير زن
نيرزد عسل جان من، زخم نيش
قناعت نکوتر به دوشاب خويش
بين اصحاب دويست و بيست تن را نام عبدالله بودي. اما از آن بين چهار کس معرفتر گشتي. عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، عبدالله بن عمر وبن عاص.
حکيمي گفت: کسي که سختي تعلم را در پاره اي از عمر خويش تحمل نکند، خواري ناداني را در تمام زندگاني تحمل بايد کرد.
حکيمي گفت: مردمان گويند، چشم بگشا تا ما را بيني، و من گويم چشم برهم نه تا بيني.
به سال چهارصد و سيزده مردي از نواحي مصر، به موسم حج به مکه شد و چنان به سوي حجرالاسود آمد که گفتي خواست آن را بوسد.
ناگاه چوبدستي که زير جامه ي خويش پنهان داشته بود بکشيد و آن سنگ را سه بار بزد و فرياد کشيد، تا کي اين سنگ را پرستيد؟ بگذار محمد مرا از کاري که همي کنم باز دارد.
من امروز اين خانه خراب کنم. مردمان بر او گرد شدند، بگرفتندش و بسوختندش، خدايش لعنت کناد. ازياران وي نيز چهار تن کشته شدند. وي، جوان، بلندقامت، درشت و سرخ موي بود.
ارسطو اسکندر را نوشت: ياد هر مهتري را زمانه بفرسايد و نامش را بميراند. مگر آن ياد نيک که از وي در دل ها راسخ گشته باشد و سينه از پدران به پسران رسد.
حسن بصري عمر بن عبدالعزيز را نوشت: طول بقا، سرانجام به فنا انجامد. از اين رو از فنايت که باقي نماند، بهر بقايت که فنا پذيرد، برگير.
خليفه اي، اعرابئي را گفت: چه خواهي؟ گفت: سلامت و گمنامي. چه ديده ام که شر صاحب نامان را زودتر دريابد. خليفه گفت: به خداوند سوگند اگر اين سخن پيش از خلافت شنيده بودم، هرگز آن را گردن نمي نهادم.
از نامه ي لقمان حکيم: پوشيده داشتن آنچه به چشم ديده اي، نيک تر از پرآوازه ساختن چيزي است که پنداشته اي.
ابومسعود: دنيا، تمام هم و غم است. حال اگر شادمانئي در آن اتفاق افتد، سود آدمي است.
حکيمي گفت: کسي که پيوسته سستي کند، آرزويش ناکام ماند. کسي که تمامي نيروي خويش به کار برد، مراد حاصل آرد.
از سخنان حکيمان: از زيان مندترين وسيله بر دشمن زبان است. چه آن را نبيند که دشمن اوست.

. . .

فرياد از اين غصه که درد دل ما را
هر چند شنيدي همه افسانه گرفتي
شاهي همه روز مي کشيدي
روزي دو سه روز پارسا باش