بخش چهارم - قسمت اول

حجاج يحيي بن سعيد را گفت: تو سخت شبيه ابليسي. گفت: امير چرا ناخوش دارد که سرور آدميان، به سرور جنيان شبيه شود. حجاج را جواب وي خوش آمد.
اعرابئي فرزند را دشنام بداد که، اي کنيزک زاده. فرزند جواب داد، مادرم از تو معذورتر است چه جز به آزاده اي رضايت نداد.
اعرابئي معاويه را چنين تسليت بگفت: خداوند فاني را بر تو مبارک کند و باقي ترا مأجور دارد. معاويه پنداشت غلط گفته است. اما اعرابي افزود: آنچه در دست شماست، پايان پذيرد و آنچه نزد خداوند است، باقي ماند.
سقراط حکيم، حفره اي به نزديکي نهري را مقيم بود. و زماني که مي خواست آب بنوشد، با دو دستش آب همي خورد. يکي از شاگردان وي، او را کوزه اي بخشيد که مدتي با آن همي نوشيد.
قضا را کوزه بشکست و سقراط دل تنگ شد. زماني که شاگردان به عادت هميشه بيامدند که درس وي بنويسند، گفت: بنويسيد، مال خانه ي اندوهان است و پايه ي غمان. نيز همي گفت: کسي که همي خواهد اندک اندوه بود، بايد مال را رها کند.
فقيهي حديثي را بگفت و اسنادش را ذکر نکرد. وي را گفتند چرا اسناد حديث ذکر نکردي) گفت: از آن رو که آن را بهر عمل کردن نوشتم نه به بازار عرضه کردن.
محقق طوسي در شرح رساله العلم گفت: دانشمندي از خاندان نبوت يعني محمدبن علي الباقر(ع) چه نيک گفته است، مگر جز اين است که خداوند را از آن را عالم و قادر خواني که دانش را به دانشمندان و قدرت را به قدرتمندان ارزاني داشته است؟
در صورتي که تمامي ويژگي هائي که با مدد از اوهام خويش بدقيق ترين معني براي خداوند برهمي شمريد، ساخته و پرداخته اي چون شماست و به خود شما مردود است.
و خداوند تعالي زندگي بخش و مقدر کننده ي مرگ است. و بسا که مورچگان خرد پندارد که خداوند را دو شاخک بود.
و گمان کند که کمال همين است و هر آن کس را که شاخک نبود، نقصاني است. حال خردمندان نيز هنگامي که به وصف خداوندي پردازند، همين گونه است، و پناه خود اوست.
حکيمي گفت: جامه اي درپوش که به خدمتت درآيد نه جامه اي که تو به خدمتش درآئي.
حسن سبط (ع) جامه اي همي پوشيد که چهارصد درهم خريده بودش. پيامبر(ص) نيز حله اي به بهاي هشتاد شتر بخريد.
يکي از بزرگان حله اي را به هزار (دينار) خريده بود، به تن مي کرد و به مسجد همي رفت. وي را بر اين معني عيب کردند. گفت: چنين به هم نشيني خداوند همي روم.
خسرو پرويز را عمامه اي از کرک سمندر بود که پنجاه ذراع طول آن بود. زماني که چرکين همي گشت، آن را به آتش همي افکند. آتش آن چرکيني همي برد و عمامه پاکيزه بيرون آورده مي شد.
يکي از بزرگان قريش، هرگاه که به فراخي بود، جامه اي کهنه همي پوشيد و زماني که تنگدست بود، نيک ترين لباس خويش همي پوشيد.
اين معني را بر او عيب کردند، گفت: زماني که در حال فراخيم، جامه اي همي پوشم که هيبت آرد. و زماني که تنگدستم به هيأت ظاهر خود را آرايم.
وليد به مجلس هشام شد. و بر سر خويش عمامه اي رنگارنگ بربسته بود. هشام پرسيد: عمامه ات را چه بها داده اي؟ گفت: هزار دينار. گفت: اسراف کرده اي.
پاسخ داد: عمامه را بهر گرامي ترين اعضاي خويش بدين بها خريده ام، در صورتي که تو کنيزکي بهر پست ترين عضو خويش به همين بها همي خري.
از خطبه هاي اميرمؤمنان(ع): به خدا سوگند که اين روي پوش را چندان وصله زده ام که از وصله زنش ديگر شرم همي برم. بمن گفتند که اين جامه بدور نيندازي؟ گفتم: از من دور شو چه صبحگاهان آن کسان که شب راه درنوردند، سپاسگزارده شوند.
در مکارم الاخلاق از زين العابدين(ع) روايت شده است که تن آدمي زماني که جامه ي نرم پوشيد، نافرماني گيرد.
از سخن بزرگان: آن کس که دوست دارد شيريني ايمان را چشد، بايد پشمينه پوشد.
احنف را به ماه رمضان گفتند: تو سخت پيري و روزه داشتن زيانت رساند. گفت: بردباري در فرمانبري خداوند، نزد من آسان تر از بردباري بر عذاب اوست.
عارفي گفت: مصيبت يکي بيش نيست. اما اگر مصيبت زده جزع و فزع کند. دو خواهد شد، يعني از دست رفتن يافته و از دست دادن ثواب مصيبت.
ابو مسلم صاحب الدوله را گفتند: چه شد که بدين جاي رسيدي؟ گفت: جامه ي بردباري پوشيدم، کتمان و دورانديشي پيشه کردم. با هوس ستيز کردم، دوست را دشمن و دشمن را دوست نپنداشتم.
از امير مؤمنان(ع): با بردباري و يقين نيک، اندوهاني را که فرا مي رسد، بران. کسي که به عيب خويش نگرد از عيب ديگران دل مشغولي يابد. کسي که به روزي خدا داده خرسند شود، غم آنچه از دست شده است، نخورد.
حسن گفت: بياموزيم و ديگر مجريان نيز آزموده اند. اما بودن چيزي را سودمندتر از شکيبائي و نبودن چيزي را زيانبارتر از نبودن شکيبائي نيافتيم. چه با شکيبائي امور سامان يابد و با جز آن نيابد.
در تاريخي ديده ام. سفيان ثوري به محضر جعفر بن محمدالصادق(ع) رسيد و وي را در جبه اي از خز يافت. گفت: اي پسر رسول خدا، اين جامه ي پدرانت نيست.
امام صادق دامن جبه کناري زد، در زيرش جامه اي پشمينه بود. فرمود: آن بهر مردمان است و اين بهر خداي. سپس دامان جبه ي سفيان را که از پشم بود کنار زد. در زير آن جامه اي لطيف از پنبه بود. فرمود: اما تو اين جامه بهر خدا پوشي و آن جامه بهر مردم.

. . .

تصوير لا به صورت مقراض بهر چيست
يعني زبهر قطع تعلق زما سوي است
نور قدم زرخنه ي لا مي کند طلوع
خوش خانه دلي که از اين رخنه پرضياست
فقر است راحت دو جهان زينهار از آن
ميل غنا مکن که غنا صورت عنا است
عاريتي است هر چه دهد گردش سپهر
عارض بود بياض چو از گرد آسيا است
تيري است کج شده که به آتش بود سزا
آنرا که قد به خدمت همچون خود دو تاست
نفس ترا خريد حق از بهر بندگي
تصديق اين معامله ان الله اشتري است
ره را ميان خوف و رجا رو که در خبر
خيرالامور اوسطها قول مصطفي است
آزار جو عزيز بود،لطف جوي خوار
اين است طبع دهر، دلت مضطرب چراست
مستلزم ممات بود زهر و قيمتي است
سرمايه ي حيات بود آب و کم بهاست
بهر فراغ دل طلب گنج ميکني
آن گنج را که ميطلبي کنج انزواست
گردي به ديده از ره بيخوابي ارکشي
روشن شود به چشم دلت کان چه توتياست
جوع است و عزلت و سهر و صحت، چار رکن
زين چار رکن قصر ولايت قوي بناست
زين چار چاره نيست کسي را که هستش
در ساخت زمين دل اين طرفه قصر خواست
حاشا که حال خوش دهدت رو که کار تو
گه فکر مايجي ء و گهي فکر مامضي است
بگذر ز خود که پر نشود از هوي هو
هر کس که ني اناي دلش خالي از اناست
پهلو بس است لوح و ني بوريا قلم
در شرح رنج شب که زبي بستري تر است
دعوي کني که پير شدم زير بار دل
برهان مستقيم بر اين دعوي انحناست
هر ظلمتي که هست ز ناراستي تست
خوراکم است سايه چو در حد استواست
گو تاج و تخت زير و زبر شود که باک نيست
درويش را که تاج نمد، تخت بورياست
از احياء: پيامبر خدا(ص) براي شست و شوي بر سر چاهي بيرون شد. خديفه بن يمان جامه اي برگرفت و بايستاد و با آن وي را از ديد مردمان پوشاند.
زماني که پيامبر شست و شو به انجام رساند، خديفه بهر شست وشوي بنشت و پيامبر(ص) جامه را بگرفت و بايستاد تا خديفه را از ديد مردمان پوشاند.
خديفه اما امتناع کرد و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد، چنين مکن. پيامبراما امتناع کرد و وي را پوشاند تا شست وشوي به انجام رسيد.
سپس فرمود: زماني که دو تن هم صحبتي يکديگر کنند، محبوب ترينشان نزد خداوند آن کس است که به مصاحب خويش بيشتر مهرباني همي کند.
حکيمي گفت: آدميزاده چه مسکين است، او را تني معيوب است و دلي معيوب و با اين همه خواهد که از بين اين دو جان به رستگاري برد.
از آنچه بيني و شنوي عبرت گير تا خود باعث عبرت بيننده و شنونده ات نگردي.
عبدالله بن جعفر را بر اسرافي که روامي داشت توبيخ کردند، گفت: خداوند تعالي مرا عادت داده است که بر من تفضل کند و من نيز وي را عادت داده ام که وي را بر بندگان او تفضيل دهم. از اين رو بيم آن خواهد داشت که اگر ترک عادت کند، ترک عادت کنم.
ارسطو گفت: هوس را نافرماني کن و هر کس را که خواهي فرمان بر. آنچه را که دوست همي داري، از آن رو رها کن که از درمان خويش با آنچه ناخوش همي داري ناگزير نشوي.
اندوه مرض روح است، چنان که بيماري مرض تن است.
سورچراني گفت: برترين چوب ها سه چوب است: کشتي نوح، چوبدست موسي(ع) و ميزي که بر آن غذا خورند.
سنگين دلي بشار را گفت: خداوند دو چشم کسي را نگيرد مگر آن که در عوض وي را چيزي دهد. بگو ترا در عوض چه داده است؟ گفت: عوض ديدگان من همين بس که چون ترا نبينم.
حسن گفت: مردانگي مرد زماني کمال يابد که اميد از مردمان ببرد، آزار بيند و تحمل کند، و آنچه بهر خويش دوست دارد، بهر ديگران نيز دوست بدارد.
حکيمي گفت: سه چيز است که واجد آن ها بود، خردي به کمال دارد: اين که مالک زبان خويش بود، زمان خويش شناسد، و به شؤون خويش پردازد.
پادشاهي سنگي يافت که بر آن نقوشي عبراني بود. فرمان داد آن را بخوانند، يکي از احبار آن نقوش چنين خواند: آدميزاده، اگر مسير باقيمانده ي عمر خويش داني، از آنچه آرزويش را در دل همي پروري پرهيز کني.
و فرداي قيامت که پايت لغزد، ندامت خوري، آن زمان که نزديکان و خدمتکارانت جفايت کنند و ياد از تو بيزاري کند و خويشاوند جفايت ورزد. از اين رو، پيش از فرمان حسرت و ندامت بهر فرداي قيامت بکوش.
بزرگي گفت: دنيا دوست حريص بدان کس ماند که در صف اول نماز، به مسجدي پر از نمازگزار، نماز خواند و بسبب عجله اي که به کاري دارد، در رکوع و سجود از امام پيش افتد.
هر چند که اين معني سودش ندهد زيرا زماني تواند از مسجد بيرون آيد که امام سلام نماز گويد و او همراه ديگران بدر شود.
حجاج را لقمه اي بدست بود که غضبان بن قيعثري را به نزدش آوردند. گفت: بخدا اين لقمه را نخورم مگر ترا کشته باشم.
غضبان گفت: خداوند کارت را اصلاح سازد، آيا بهتر اين نيست که آن لقمه مرا خوراني و از کشتن معافم داري؟ چه در آن صورت سوگندان خويش موجه ساخته باشي و بر من نيز منت نهاده؟
حلاج را سخن او خوش آمد و گفت: نزديک آي، غضبان نزديک رفت. حجاج آن لقمه را که در دست داشت در دهان او گذارد و وي را رها کرد.
از پاسخ هائي که مخاطب را به سکوت آرد، در کتاب الحدائق يکي چنين آمده است: به زمان مأمون، مردي دعوي پيامبري کرد. پرسيدندش که معجزه ات چيست؟
گفت: اين سنگريزه را که بدست دارم، در آب اندازم، آب شود. آب آوردند، چنان که گفته بود، بکرد. گفتندش: در سنگريزه حيله اي بود. سنگريزه اي ديگرت دهيم، آن را در آب حل بنماي.
گفت: اي مردم، نه شما از فرعون بالاتر هستيد و نه از موسي. در حاليکه به موسي(ع) نگفتند که ما عصاي ترا قبول نداريم و عصائي ديگرت دهيم. مأمون بخنديد و توبه اش بپذيرفت.
در کشاف آمده است: زماني که برادران يوسف پيراهن خون آلود وي به نزد يعقوب آوردند، وي آن پيراهن را به صورت خويش انداخت و چندان بگريست که صورتش از آن خون که بر پيراهن بود، خضاب شد.
آن گاه گفت: بخدا سوگند، تاکنون گرگي چنين دانا نديده ام. چه فرزند من بخورده است و جامه اش را برندريده است. گفته اند جامه ي يوسف را سه نشانه بود.
يکي اين که بهر يعقوب نشاني بر دروغ فرزندان بود. ديگر آن که آن جامه به صورت برد و بينا شد. ديگر آن که چون از پشت پاره شد، نشانه ي بيگناهي يوسف بود.