بخش اول

بسم الله الرحمن الرحيم
سرور پيامبران و شريف ترين پيشينيان و مردمان بازپسين که درود خداوند بر او و تبار وي باد، فرمود، آن گاه که دل مومن از خوف خداوندي به لرزه درآيد، چونان که برگ از درخت فرو ريزد، گناهان وي نيز ريخته آيد.
نيز از پيامبر(ص) روايت است که: تا زماني که مومن بلا را نعمت و آسايش را محنت نداند، مومن محسوب نيايد، چه بلاي دنيا نعمت آخرت و آسايش دنيا محنت آخرت است.
نيز از اوست که برترين درودها و کامل ترين تحيت ها براو باد، زمان که مصيبتي بر جسم يا مال يا اولاد يکي از بندگانم فرو فرستم.
و وي آن مصيبت با بردباري درخور تحمل کند، از اين که به رستاخيز از وي حساب کشم يا بهرش نامه ي عمل بگسترانم، حيا کنم.
عوالم کلي دو است: يک، عالم خلق است که به يکي از حواس پنج گانه ي ظاهري محسوس است. دو، عالم امر که با حس دريافته نشود چون جان و عقل.
خداوند تعالي فرموده است: «الاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمين ». و بسا از اين دو عالم به عالم ملک و ملکوت و عالم شهادت و غيب و ظاهر و پنهان و برو بحر و جز آن ها تعبير کنند.
آدمي موجودي جامع اين هر دو عالم است. چه تن وي نمونه اي از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداوند تعالي فرمود: «ويسالونک عن الروح قل: الروح من امردبي » روان آدمي در آغاز قبل از موجوديت ديگر موجودات در درياي حقيقت به عنايات ازلي شناور بود.
خداوند تعالي فرمود «و لقد کرمنا بني آدم و حملنا هم في البر و المجر» سپس روح وي در کالبد وي به وديعت نهاده شد تا کسب کمال کند و پاره اي آمادگي ها را که بدون اين حاصل نمي کرد، حاصل آرد
و سپس به اصل خويش بازگردد و به سوي سرچشمه ي خويش شناگري کرده به درياي حقيقت باز گردد، در شرايطي که استعداد پذيرش فيض هاي جلال و جمال را و انوار سرمدي را حاصل کرده باشد.
در کشاف، در تفسير اين آيه «لاينال عهدي الظالمين » آمده است که گفته اند: اين عبارت دال بر آن است که بدکار شايسته ي امانت نبود. چه حکم و شهادت وي جايز و فرمانبرداريش واجب نيست.
و خبر وي پذيرفته نمي گردد و در نماز نيز به امامت برگزيده نشود. ابوحنيفه نيز پنهاني به وجوب ياري زيدبن علي(ع) و دادن مال به وي و خروج همراه او بر ضد دزدي که خود را امام و خليفه مي ناميد - چون دوانيقي و مشابه وي - حکم و فتوي داده و زماني که زني وي را گفت: تو فرزند مرا به خروج با ابراهيم و محمد فرزندان عبدالله بن حسن اشاره کردي و وي کشته شد، پاسخ داد، کاش من به جاي فرزند تو بودم.
هم او در مورد منصور و پيروانش همي گفت: اگر ايشان بخواهند مسجدي بنا کنند و از من خواهند که آجرهايش را بشمرم، چنين نکنم.
نيز از ابن عباس روايت شده است که: ستمگر هرگز امام نشود. چه امام براي منع ستم است و با اين وصف چگونه توان ستمگر را به امامت منصوب کرد.
و اگر کسي چنين کند، حکايت همان مثل باشد که: کسي که از گرگ چوپاني خواهد، ستمکار بود. «پايان سخن جارالله »
ابوجعفر منصور، ابوحنيفه را از کوفه به بغداد آورد و خواست وي را منصب قضا دهد. ابوحنيفه امتناع کرد. خليفه سوگند خورد که بايد چنان کند ابوحنيفه سوگند خورد که چنان نکند.
همچنان منصور سوگند ياد کرد و وي نيز و بگفت: که من هرگز شايسته ي قضاوت نخواهم بود. ربيع بن يونس، حاجب منصور گفت: مگر نبيني که اميرالمومنين سوگند خورد(تو چرا سوگند خوري؟)
ابوحنيفه گفت: امير به کفارت سوگند دادن تواناتر از من است. منصور فرمان داد که همان زمان بزندانش افکندند.
در احياء آمده است که: بنده اي عمري دراز را به عبادت پروردگار مشغول بود. زماني وي را نظر به پرنده اي افتاد که بر درختي لانه کرده بود.
آن جا همي نشست و صفير مي زد. بنده با خويش گفت: اگر نمازگاه خويش نزديک آن درخت برم، به صداي اين پرنده آرام گيرم، و اين کار را بکرد.
خداوند تعالي به پيامبر عصر وحي کرد که فلان را بگوي به مخلوق من انس گرفتي، ترا چنان فرود دهم که از عباداتت ثمري نبري.
روايت شده است که موسي(ع) زماني که سخن پروردگار بشنيد، هر بار که سخن کسي همي شنيد، دل بهم خورده همي شد.

. . .

از ذوق صداي نايت اي رهزن هوش
وز بهر نظاره ي تو اي مايه ي نوش
چون منتظران بهر زماني صد بار
جان بر درچشم آيد و دل بر در گوش

. . .

نکوئي يا بدان کردن وبال است
ندانند اين سخن جز هوشمندان
زبهرآن که با گرگان نکوئي
ستمکاري بود بر گوسفندان

از مخزن الاسرار:

در سر کاري که درآئي نخست
رخنه ي بيرون شدنش کن درست
تا نکني جاي قدم استوار
پاي منه در طلب هيچ کار
چاره ي دين ساز که دنيات هست
تا مگر آن نيز بياري به دست
اي که ز امروز نه اي شرمسار
آخر از آن روز يکي شرم دار
قلب مشو تا نشوي وقت کار
هم ز خود وهم زخدا شرمسار
مست چه خسبي که کمين کرده اند
کارشناسان نه چنين کرده اند
چون تو خجل وار بر آري نفس
فضل کند رحمت فرياد رس
خويشتن آراي مشو چو بهار
تا نکند در تو طمع روزگار

از هفت پيکر:

عيب جواني نپذيرفته اند
پيري و صد عيب چنين گفته اند
فارغي از قدر جواني که چيست
رو که بر اين غفلت بايد گريست
شاهد باغ است درخت جوان
پير شود بشکندش باغبان
شاخ تر از بهر گل نوبر است
هيزم خشک از پي خاکستر است
عهد جواني به سر آمد بخسب
روز شد اينک سحر آمد مخسب

از خسرو و شيرين:

ترا حرفي به صد تزوير در مشت
منه بر حرف کس بيهوده انگشت
سخن در تندرستي تن درست است
که در سستي همه تدبير سست است
چو خواهي صد قبا در شادکامي
بدر پيراهني در نيکنامي
بدين قالب که بادش در کلاه است
مشو غره که اين يک مشت کلاه است
رها کن غم که دنيا غم نيرزد
مکش سختي که سختي هم نيرزد
چنان راغب مشو در جستن کام
که از نايافتن رنجي سرانجام

از سخن عارف سامي شيخ نظامي:

حديث کودکي و خودپرستي
رها کن کان خماري بود و مستي
چو عمر از سي گذشت و يا خود از بيست
نمي شايد دگر چون غافلان زيست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل رفته، فرو ريزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تن درستي
بصر کندي پذيرد پاي سستي
چو شصت آمد، نشست آمد پديدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسيدي
بسا سختي که از گيتي کشيدي
از آن جا گر به صد منزل رساني
بود مرگي به صورت زندگاني
سگ صياد طاهر گير گردد
بگيرد آهويش چون پير گردد
چو در موي سياه آمد سپيدي
پديد آمد نشان نااميدي
زپنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز اين پنبه بيرون ناري از گوش
جواني گفت پيري را چه تدبير
که يار از من گريزد چون شوم پير
جوابش داد پير نغز گفتار
که در پيري تو خود بگريزي از يار

از ليلي و مجنون:

غافل منشين نه وقت بازي است
وقت هنر است و سرفرازي است
که امروز که روز عمر برجاست
مي بايد کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگيرد
عذر تو بجان کجا پذيرد
از پنجه ي مرگ جان کسي برد
کو پيش زمرگ خويشتن مرد
يک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گياه خوشتر
هر نقد که آن بود بهائي
بفروش چو آيدش روائي

. . .

گر خرابم کني از عشق چنان کن باري
که نبايد دگرم منت تعمير کشيد
جمعه را از آن رو جمعه ناميده اند که خداوند تعالي بدان روز از خلق چيزها بپرداخت و مخلوقات در آن روز گرد شدند.
نيز گويند، آن را از آن روز جمعه ناميده اند که مردمان در آن روز بهر نماز گرد شوند.
گفته اند، اول کساني که اين روز را جمعه ناميدند، انصار بودند که پيش از قدوم پيامبر(ص) در مدينه و قبل از نزول سوره ي جمعه، گرد شدند و بين خود گفتند، يهوديان هر هفته يک بار به روز شنبه جمع همي گردند و نصرانيان را همين گونه روز يک شنبه است.
از اين رو بايد ما نيز روزي را معين کنيم که در آن گرد شويم و بياد خدا باشيم و وي را سپاس بگزاريم. ايشان بر روز «عروبه » اتفاق کردند وبدان روز گرد سعد بن زراره گرد شدند که با ايشان نماز خواند و موعظه شان کرد و از اين رو آن را جمعه نام گذاردند.
گفته اند: اول کس که نام اين روز را به سبب گرد شدن مردم در آن روز جمعه نهاد، کعب بن لوي بود و هم او اول کسي است که «اما بعد» را خطبه به کار برد.
يکي از بزرگان در بزرگداشت حقوق والدين گفته است: بدان که خداوند جل جلاله، نيازمندي ترا به پدر و مادرت همي دانست.
و از اين رو ترا نزد ايشان منزلتي بداد که از آن روز نيازي به سفارش کردن بديشان راجع به تو نبود. نيز بي نيازي ايشان را از تو همي دانست و بدان جهت سفارش ايشان به تو کرد.
در حديث آمده است که علي بن حسين(ع) به فرزند خويش زيد گفت: اي پسرکم، خداوند ترا بمن خرسند نساخت و از اين رو مرا به تو سفارش کرد.
اما مرا به تو خرسندي داد و از اين رو سفارش تو به من ننمود. پس خدايت موفق بدارد. فرق مرتبه ي خويش با من بشناس و با خرد خود اين دو را از يکديگر تميز ده.
و سپس بنگر که خرد روشن تو چگونه به ضرورت سپاسگزاري نعمت دهنده ي تو اشاره کند. نيز بنگر که بين مردمان آيا کسي از پدر و مادر تو بيش به تو نعمت دهد؟ و بيش از آن رو به سپاس و نيکوکاري تو شايسته است؟
پس آن نعمت را با بزرگداشت و گرامي داشت و فرمانبرداري و حرف شنوي از ايشان تا زماني که زنده اند. پاسخ گوي و نيز با استغفار ايشان و اداي حقوقي که بر ذمه دارند و نيز ديدار مقبره ي ايشان پس از مرگشان. و اين همه چنان کن که دوست داري فرزندان تو به حال زندگي و مرگت براي تو کنند.
در احياء از يحيي بن معاذ نقل است که مي گفت: زاهد راستگوي کسي است که روزيش آن بود که يابد و لباسش آنچه وي را پوشد و مسکنش همانجا که از زندان دنيا بدست آرد.
نيز مجلس وي خلوت اوست، گورش هر جا که خواهد، انديشه اش عبرت پذيري او و قرآن حديث اوست. خداوند مونس اوست و ذکر خداوند رفيق اوست.
زهد هم نشين او و حزن شان وي و شرم شعار اوست. گرسنگي خورش او، حکمت کلامش و خاک بستر اوست. پرهيزگاري توشه ي او.
سکوت غنيمت او و بردباري تکيه گاه اوست. توکل حسب او، خرد دليل وي، عبادت حرفه وي و فردوس جايگاهي است که بدان رسد.

. . .

از باغ جنان فتاده در دام عذاب
آدم زپي گندم و من بهر شراب
مرغان بهشتيم عجب نبود اگر
او از پي دانه رفت و من از پي آب
خاک رهش به مردم آسوده کي دهند
کاين توتيا به مردم بي خواب مي دهند
غم بامن و من با غمش خو کرده ام اي مدعي
لطفي ببايد کردن و ما را به هم بگذاشتن
زيمن عشق بر وضع جهان خوش خنده ها کردم
معاذالله اگر روزي به دست روزگار افتم
حکيمي گفت: فضيلت برزگران همکاري در کار است، فضيلت تاجران همکاري در اموال و از آن پادشاهان همکاري در آراي سياسي و از آن دانشمندان همکاري در حکم الهي و فضيلت همه ي ايشان همکاري در عموم چيزهائي است که معاش و معاد آدميان اصلاح کند.

از خسرو و شيرين:

مخور بسيار چون کرمان بي زور
به کم خوردن کمر بربند چون مور
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن
مخور چندان که خرماخوار گردد
گوارش در دهان مردار گردد
چو باشد خوردن نان گلشکر وار
نباشد طبع را با گلشکر کار
جهان زهر است و زهر تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش

از سخنان شيخ پيرامن قناعت يعني نيکوترين چيزها:

قرص جوي مي شکن و مي شکيب
تا نخوري گندم آدم فريب
تا شکمي نان و کفي آب هست
کفجه مکن بر سر هر کاسه دست
آن خورو آن پوش چو شير و پلنگ
کآوري آن را همه ساله به چنگ
نانخورش از سينه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب
گر دل خرسند نظامي تراست
ملک قناعت به تمامي تراست

نيز از هم اوست:

اگر باشي به تخت و تاج محتاج
زمين را تخت کن، خورشيد را تاج
به خرسندي بر آور سرکه رستي
بلائي محکم آمد خودپرستي
در اين هستي که يابي نيستي زود
نبايد شد به هست و نيست خوشنود
لباسي پوش چون خورشيد و چون ماه
که باشد تا تو باشي با تو همراه
جهان چون مار افعي پيچ پيچ است
مخواه از وي کز او در دست هيچ است

از کتاب ليلي و مجنون هم او:

خرسندي را به طبع در بند
ميباش بدانچه هست خرسند
اجرت خور دسترنج خود باش
گر محتشمي به گنج خود باش
نزديک رسيد، کار مي ساز
با گردش روزگار مي ساز
جز آدميان هر آنچه هستند
بر شقه قانعي نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدان قدر که يابند
آن گاه رسي به سر بلندي
کايمن شوي از نيازمندي
خرسند هميشه نازنين است
خرسندي را ولايت اين است
از بندگي زمانه آزاد
غم شاد باو و او به غم شاد
بزرگي گفت: نماز معراج عارفان و وسيله ي گنه کاران و بستان زاهدان است. و از اين روست که در حديث آمده است که نماز عمود دين است و نيز در يکصد و دو جاي قرآن مبين ذکر آن آمده است.

. . .

صد تيغ بلا زهر طرف آخته اند
بر ما همه شبرنگ جفا تاخته اند
فرياد که دشمنان به هم ساخته اند
واجبات به حال ما نپرداخته اند

از سخنان شيخ:

به شادي شغل عالم درج ميکن
خراجش ميستان و خرج ميکن
گشائي بند بگشايند بر تو
فرو بندي، فروبندند بر تو
بزرگي بايدت، دل در سخابند
سرکيسه به بند و گند نابند
نصيحت بين که آن هندو چه فرمود
که چون ناني بيابي زود خور زود

مير دردي يزدي:

از من آموخت شيخ افزون زدن
بربام صلاح کوس ناموس زدن
رفتم که به پير ديرهم ياد دهم
آئين بت و طريق ناقوس زدن
اندر آن معرض که خود را زنده سوزد اهل درد
اي بسا مرد خدا کو کمتر از هندوزني است
قيصري در شرح يائيه در تعريف دانش تصوف گفته است: تصوف دانش اسماء و صفات و مظاهر خداوندي و احوال مبداء و معاد است و نيز دانش حقايق عالم و چگونگي بازگشت آن ها به حقيقتي واحد که ذات احديت است.
نيز معرفت طريق سلوک و مجاهدت براي خلاصي بخشيدن جان از تنگناهاي قيود جزئي و پيوند دادن آن به مبداء آن و اتصاف آن به وصف اطلاق و کليت.
حسن بصري مي گفت: آن گاه که کسي با تو در کار دنيا هم چشمي کند، در کار آخرت با او هم چشمي کن. نيز يارانش را گفت: من هفتاد تن بدري را بديده ام که در مورد حلال هاي خداوندي پيش از شما در مورد حرام هاي وي پرهيز به خرج مي دادند.
به سختي ديگر، ايشان به بلا بيش از شما به آسودگي و نعمت شادمان بودند و اگر ايشان را همي ديديد، مي گفتند، ديوانگان اند. و اگر ايشان نيک ترين شما را همي ديدند، مي گفتند.
اينان را خلقي نيک نيست و اگر بدکارانتان را مي ديدند، همي گفتند: اينان به روز رستاخيز مومن نيستند. مالي حلال را که به يکي از ايشان عرضه مي داشتند، آن را نمي ستد و همي گفت: همي ترسم که دل من را تباه کند. و آن کس را که دل بود، ناگزير از تباهيش بيمناک بود.
يکي از عابدان چنين دعا مي کرد که: خداوندا! مرا به آتش اندر انداز. چه چون مني کي جرات کند که از تو فردوس خواهد.
مردي افلاطون را پرسيد، چه گوئي در اين که ازدواج کنم يا نکنم؟ گفت: هر کدام که کني، پشيماني آرد.
مردي بدمستي کرد. جمعي از او به والي شکايت بردند. مرد را ديگر مستي از سر شده بود و والي همي خواست بيازاردش. وي اما گفت: اي امير، من خرد خويش همراه نداشتم و بد کردم، اما تو که خرد خويش به همراه داري، با من بد مکن.

. . .

عمري گذشت و راه سلامت نيافتم
شرمنده اين دلم که چها در خيال داشت

مولوي معنوي:

آفت ادراک اين قيل است و قال
خون به خون شستن حلال آمد،حلال

هم او راست:

هين و هين اي راهرو بيگاه شد
آفتاب عمر سوي چاه شد
تو مگو فردا که فرداها گذشت
تا به کلي نگذرد ايام گشت
تو مگو ما را به آن شه بار نيست
با کريمان کارها دشوار نيست
عور و تور و لنگ ولوک و بي ادب
سوي او مي غيژ و او را مي طلب
و عده ي فردا و پس فرداي تو
انتظار حشر بايد واي تو
بزرگي گفت: به هر بلا که مبتلا گشتم، خداوند در آن مرا چهار نعمت ارزاني داشته بود: اين که آن بلا بردينم نبود. و اين که بزرگتر از آن بود که بود. و اين که مرا از خشنودي خود محروم نساخته بود و اين که از آن مرا اميد ثواب بود.

انوري حکيم:

مرا به مدرسه ها پيش از اين به کسب علوم
قرار مدرسه و فکر درس بودي و کار
کنون به چشم غزالانم چنان کردند
که شب به خواب خوش اندر غزل کنم تکرار
تصوف دانشي است که از ذات احديت. اسماء و صفات وي از آن رو که پيوسته ي تمامي مظاهر و منسوبات ذات الهي است سخن مي رود.
از اين رو موضوع آن ذات احديت و صفات ازلي و سرمدي اوست و مسائل آن دانش چگونگي صدور کثرت از آن و بازگشت آن کثرت بدو و بيان مظاهر اسماء الهي و لغوت رباني است.
نيز چگونگي بازگشت اهل خداوند بدو سبحانه و چگونگي رهروي و مجاهدت و رياضت ايشان و توضيح نتيجه ي هر يک از اعمال و ذکرهائي که در اين دنيا همي شود با وجهي ثابت در نفس الامر.
مبادي آن نيز معرفت حدو و غايتش و اصطلاحات متصوفه است.
عارفي گفت: کسي که به هنگام نعمت، ديده اش با منعم بود نه نعمت، و هنگام بلا ديده اش با بلا دهنده بود نه بلا و در همه ي حالات غريق ملاحظه ي حق بود، و رو به سوي حبيب مطلق کند، به عالي ترين مرتبت سعادت در رسيده است.
و کسي که برعکس وي بود، در پائين درجه ي شقاوت است و وقت نعمت داشتن از زوالش بيمناک است و زمان نعمت در آزار آن است.

. . .

ظهور جمله ي اشيا به ضد است
ولي حق را نه مانند و نه ند است
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
ندانم تا چگونه داني او را
چو نور حق ندارد نقل و تحويل
نيابد اندر او تغيير و تبديل
اگر خورشيد بر يک حال بودي
شعاع او به يک منوال بودي
ندانستي کسي کين پرتو اوست
نبودي هيچ فرق از مغز تا پوست