بخش چهارم

در شب دوشنبه سيزدهم رمضان سال هزار هجري، قران نحسين (مريخ و مشتري) در برج سلطان اتفاق افتد. و آن دال بر وقوع فتنه اي بزرگ و هرج و مرج و خرابي ساختمان هاي بزرگ و حرکت لشکريان است.
اما اين امور طولي نيابد بل کار به سرعت به انتظام و صلاح باز گردد. و اوامر و نواهي شرع بويژه به سال چهارم پس از آن قرآن نظم يابد، و خداوند داناست.
به شب پنج شنبه ي بيست و دوم رجب سال هزار و دوازده هجري قران علويين (مشتري و زحل) در برج قوس اتفاق افتد.
و آن دال بر تغيير اوضاع مردمان حتي در اديان و ملل بود و بسياري از شهرهاي نامي دستخوش خرابي گردد و بخشي از خشکي ها به زير آب رود و بسياري از مشاهير و معارف اقوام بميرند. و ديگراني ظاهر آيند.
دولت به صاحب شوکتي رسد که از وي شگفتيها ديده شود. وي بسيار بر شتر برنشيند و ملک خويش تمهيد کند و عالمان و صالحان و اشراف از او بهره برند.
به زمان وي وقايع شگرف افتد و محتمل است که وي مهدي موعود بود که به آخر زمان خروج کند. مردمان در آن روزگار به پوشيدن جامه هائي از پنبه و پشم، در رنگهائي تيره اشتياق کنند. به دنيا حوادثي عجيب پديد آيد.
مردمان قهستان، گرگان، دماوند و بغداد و اصفهان را قدر بالا گيرد. و در کار ملک مدخلي يابند و در سلطنت پادشاهي که گفتيم، ايشان را خطي است و ياران وي را در ياري او ثبات قدمي است و او را در تعبير خواب يدي طولا است. و خداوند به حقايق امور داناتر است.

شعر:

دلم ز وصل تسلي نمي شود امروز
اگر غلط نکنم، هجر يار نزديک است
خوي با ماکن و با بيخبران هوي مکن
دم هر ماده خري را چو خران بوي مکن
روي را پاک بشوي عيب بر آئينه منه
نقد خود را سره کن، عيب ترازوي مکن
واليس حکيم از خويشاوندان مجنون بود. از سخنان اوست که: محبت مال پايه ي شر است و محبت شر، پايه ي همه عيوب.
وي را پرسيدند کداميک از پادشاهان يونان و ايران نيک تر است؟ گفت: آن کس که بر غضب و شهوت خود حاکم بود.
از سخنان اوست: دنيا را اگر بر گريزان از خويش دست رسد، مجروحش سازد. ولي اگر به خواستارش دست رسد، وي را بکشد.
وي را گفتند: سلطان دوستت مي دارد. گفت: شود که سلطان کسي را که از او بي نياز است، دوست بدارد؟
حکيمي گفت: حکايت سلطنت به کوهي صعب مي ماند که در آن همه ي ميوه هاي نيکو گرد بود و همه ي درندگان. بالا رفتن از آن کوه سخت است و مقام کردنش سخت تر.

از ظهير فارابي:

مرا ز دست هنرهاي خويشتن فرياد
که هر يکي بدگر گونه داردم ناشاد
تنم گداخته شد در عنا چو موم از فکر
که آتش از چه فتاده است در دل فولاد
چمن چگونه برآراست قامت عرعر
صبا چگونه بپير است طره ي شمشاد
دلم چه مايه جگر خورد تا بدانستم
که آدمي زچه پيدا شد و پري زچه زاد
وليک هيچم از اين در عراق حاصل نيست
خوشا فسانه ي شيرين و قصه ي فرهاد
تنعمي که من از فضل در جهان ديدم
همان جفاي پدر بود وسيلي استاد
سليمان بن داود(ع) بر درختي بگذشت که پرنده اي بر آن بانگ همي کرد. وي از همرهانش پرسيد: آيا دانيد چه مي گويد؟ گفتند: خداوند و رسول وي داناتر است. گفت: مي گويد هم اکنون نيم خرمائي خورده ام، اف به دنيا باد.
عارفي گفت: زماني که درون و برون آدمي يکسان بود، انصاف است. و زماني که درون نيک تر از برون بود، فضل اوست. زماني او که برونش نيک تر از درون بود، هلاکت اوست.

شعر:

صيد جوئي به دشت دام نهاد
آهوي وحشيش به دام افتاد
بست پايش چو بود در دل وي
که برد زنده تا نواحي حي
نانهاده ز دشت پا بيرون
شد دچار وي از قضا مجنون
ديده آن پاي بسته آهو را
از دل خسته خاست آه او را
گفتش اين صيد را چه آزاري
دست و پابسته اش چرا داري
او به صورت مشابه ليلي است
گربه ليلي ببخشيش اولي
نرگسش را نداده سرمه جلي
ورنه بودي بعينه او ليلي
گردنش را نسوده عقد گهر
ورنه ليلي بدي همه يک سر
خواند از شوق يار فرزانه
صد از اينان فسون و افسانه
دام شد صيد پيشه زافسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پاي او بگشاد
گفت با رو، رو فداي ليلي باش
همچو من در دعاي ليلي باش
لاله ميخور به جاي خار و گياه
وز خدا سرخ روئيش ميخواه
سبزه ميخور بگرد چشمه و جوي
بهر سر سبزيش دعا ميگوي
تا زليلي بود ترا بوئي
کم مباد از وجود تو موئي
شاد زي از عنايت مولي
در حماي حمايت ليلي

سعدي راست:

سالها بر تو بگذرد که گذار
نکني سوي تربت پدرت
تو به جاي پدر چه کردي خير
که همان چشم داري از پسرت

گوينده اش را ندانم:

آنان که محيط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند برون
گفتند فسانه اي و در خواب شدند

از اسکندرنامه:

جهان چيست؟ بگذر ز نيرنگ او
رهائي به چنگ آور از چنگ او
فلک در بلندي زمين در مغاک
يکي طشت خون و يکي طشت خاک
نبشته در اين هر دو آلوده طشت
زخون سياوش بسي سرگذشت
جهان گرچه آرامگاهي خوش است
شتابنده را نعل در آتش است
مقيمي نبيني در اين باغ کس
تماشا کند هر يکي يک نفس
دو در دارد اين باغ آراسته
درد و بند از اين هر دو برخواسته
درآي از در باغ و بنگر تمام
زديگر در باغ بيرون خرام
در و هر دمي نوبري ميرسد
يکي مي رود، ديگري ميرسد
نئيم آمده از پي دلخوشي
مگر از پي رنج و محنت کشي
در اين دم که داري به شادي بسيج
که آينده و رفته هيچ است هيچ

از مخزن الاسرار در تجرد:

بگذر از اين خواب و خيالات او
بر پر از اين خاک و خرابات او
شحنه ي اين غار چو غارتگر است
مفلسي از محتشمي خوشتر است
حکم چو بر عاقبت انديشي است
محتشمي بنده ي درويشي است
کيسه برانند در اين رهگذر
هر که تهي کيسه تر، آسوده تر

در الفت احرار:

سرمکش از صحبت صاحبدلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتي گل کند
غاليه در دامن سنبل کند
زنده بود طالع دولت پرست
بنده ي دولت شو، هر جا که هست
به کتابي در ديدم، که عبدالله بن مبارک، با جمعي از صوفيان در علفزاري گرد بودند. صوفئي گياهي برکند. عبدالله وي را گفت: ترا پنچ چيز حادث شد، اين که از تسبيح سرورت بازداشتي، و اين که دل به اشتغال بدانچه سودت ندهد، عادت دادي.
نيز راه خويش به کسان نمودي که چون تو کنند. نيز تسبيح گوئي را از تسبيح خداوند بازداشتي و خويشتن را نيز به جهت بردن بروز قيامت ملزم بکردي.
ابومسلم که به مرو رسيد، مردمانش را گفت، آيا در اين شهر حکيمي داريد؟ گفتند: بلي فلان زردشتي. گفت: بياوريدش.
حاضر که شد، وي را گفت: خويشتن را زچه رو حکيم خواني؟ گفت: از آن رو که مرا الهي بود که هر روزش زير پاي نهم. ابومسلم گفت: شمشير آوريد.
زردشتي گفت: امير، لحظه ي درنگ کن. مگر شما در کتابتان نخوانده ايد: «فرأيت من اتخذالهه هويه »؟ گفت: بلي. گفت: من هواي نفس زير پا گذارم تا مبادا بر من پيروز گردد. ابومسلم گفت: آنچه گفتي حق است.
حکيمان سير آدمي را با عقل و هواي نفس و حرص وي به سوارکاري همانند کرده اند که سگي نيز با خود دارد. حال اگر سگ را پيش اندازد، پيشرو، ايشان را بر هر جيفه اي برد، و از راه به چپ و راست منحرف شود و سوار کار و اسب را در پي خود گمراهي و هلاک افکند.
اگر پيشرو اسب بود، به کوهها و بيشه ها برشود، راه بگذارد و به جاهاي خشک و خالي و خارزار رو کند و همگي را به رنج افکند.
حال اگر پيشرو سوار کار بود، نيکوترين راه را بگزيند و ايشان را به گواراترين سرچشمه ها و بهترين حاها برد و حال اسب و سگ و سوارکار بهبود گردد.

از سخنان شيخ (؟):

شرف خواهي، بگرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد
چو بر سنبل چرد آهوي تاتار
نسيمش بوي مشک آرد پديدار
بهاي در بزرگ از بهر اين است
کزاول با بزرگان هم نشين است

سراينده اش را نشناسم:

اي از تو مرا اميد بهبهودي نه
با ما تو چنانکه پيش از اين بودي نه
مي دانستم که عهد و پيمان مرا
در هم شکني ولي بدين زودي نه

از ليلي و مجنون:

زين ره که گياش تيغ تيز است
بگريز که مصلحت گريز است
اين ديو کده نه جاي نيل است
برخيز که رهگذر سيل است
چون بارت نيست باج نبود
بر ويرانه خراج نبود
بشتاب که راحت از جهان رفت
آهسته مرو که کاروان رفت
آن کس که در اين دهش مقام است
آسوده دلي بر او حرام است
گيتي که سر وفا ندارد
گوئي که کس آشنا ندارد
چون قامت ما براي غرق است
کوتاه و دراز را چه فرق است؟
اديبي: در مجلس يکي از اميران به بغداد بودم. امير را طبقي لوزينه پيش رو بود. در اين هنگام مجنون حلوالکلام وارد شد و گفت: امير اين چيست؟ امير يک دانه به سويش افکند.
مجنون گفت: «اذا ارسلنا اليهم اثنين. امير يک دانه ي ديگر او را داد. گفت: «فعززنا بثالث ». سومي را نيز بدو داد. گفت: «فخذ اربعه من الطير» امير چهارمي را بدو داد.
گفت: «و يقولون خمسه و ساد سهم کلبهم » امير پنجمي را نيز به وي داد. گفت: «في سته ايام » امير ششمين لوزينه را نيز به وي داد. گفت: «سبع سمرات طباقا» لوزينه ها به هفت رسيد. گفت: ثمانيه ازواج.
امير گفت هشتمي را بدو دهند. گفت «تسعة رهط ». امير نيز نهمي را داد. گفت: «تلک عشرة کاملة »، امير دهمي را نيز بداد. گفت: احد عشر کوکبا، امير به ده تاي اولي نيز دانه اي افزود.
گفت: «ان عدة الشهور عند الله اثناعشر شهرا» امير دوازدهمين را نيز ارزاني داشت. مجنون گفت: «ان يکن منکم عشرون »، امير تعداد را به بيست رسانيد.
گفت: «يغلبوا مأتين، امير فرمان داد طبق را نزد او نهند. گفت به خدا سوگند اگر چنين نمي کردي، بهرت همي خواندم «فارسلنا الي مأه الف اويزيدون ».
هشام بن عبدالملک، معلم فرزند خويش را گفت: اگر سخني بي پرده از وي شنيدي نزد ديگران سرزنشش مکن. چه بسا که خود به خطاي خويش پي برد و نظرش از آغاز آن را زشت شمرد. خود را نگاه دار و زماني که با وي خلوت داشتي، وي را آگاه کن.
در کتاب تاريخي ديدم که هادي خليفه ي عباسي، شيفته ي کنيزکي غادر نام بود، که به سيما زيباتر زنان و لطيف طبع تر ايشان و در ادب فزون تر از ايشان بود. و نيکوتر از باقي همي خواند.
شبي که وي با وي به منادمت بنشسته و آواز سرداده بود، ناگاه رنگ هادي ديگرگون شد و آثار اندوه بر چهره اش نمايان گرديد.
زن گفت: امير را چه مي شود، خداوند مکروهي وي را ننماياند؟ هادي گفت: هم اکنون از خاطرم بگذشت که من خواهم مرد و هارون برادرم پس از من به خلافت رسد و تو همين گونه که با من بنشسته اي، با وي بنشيني.
زن گفت: خداوند، مرا پس از تو باقي مگذارد. وبه ملاطفت برخواست بل آن خيال از خاطر وي بزدايد. عطائي وي را گفت ناگزير بايد سوگندان سخت خوري که پس از من با وي به خلوت منشيني.
زن سوگند بخورد و هادي از او پيماني استوار نيز بگرفت و سپس بيرون شد و کس به نزد برادرش هارون فرستاد و سوگندش بداد که پس از او با «غادر» به خلوت منشيند. از وي نيز چنان پيماني بگرفت.
ماهي بيش نگذشت که هادي بمرد. خلافت به هارون رسيد. روزي کنيزک را خواست و وي را تکليف منادمت نمود. زن گفت، امير با آن پيمان ها و سوگندها چه مي کند؟ گفت: کفاره ي تو و خود را پرداخته ام.
سپس با وي خلوت کرد و زن نزد وي مقامي يافت که ساعتي درويش را تحمل نميتوانست کرد. تا شبي زن بر دامن هارون خفته بود که ناگاه پريشان برخاست. هارون گفت: فدايت شوم ترا چه مي شود؟ گفت: برادرت را به خواب ديدم که اين ابيات همي خواند:
«پس از آن که من همسايه ي ساکنان گورستان شدم، عهدم بشکستي
مرا فراموش کردي و چونان دورويان سوگندان خويش بشکستي
به پيمان شکني، برادرم را همسر گزيدي، کسي که تو را غادر ناميد، چه نيک ناميد
مونس تازه مبارکت باد، و گردش روزگار به کامت مباد
اميد که تا صبح به من پيوندي و چنان شوي که بامدادي من شدم
گمان مي کنم هم امشب بدو خواهم پيوست. هارون گفت: فدايت شوم اين خوابي پريشان بيش نيست. گفت: نه سپس به لرزه افتاد و مضطرب گشت و بمرد.
ابن سماک واعظي خوش سخن بود ولي در دانش توانا نبود. سخنانش باب طبع صوفيان بود و در مجلس وي جمعي بسيار گرد همي شدند.
قضا را روزي وي به مجلس موعظه همي کرد که يکي از طلاب نامه اي بدستش داد. ابن سماک نامه برگشود و ديد در آن فتوائي خواسته اند پيرامن کسي که بمرد و چنين و چنان ورثه اي به جاي نهاد و اين که تقسيم چگونه شود؟
ابن سماک که ديد نامه به فرائض ارث مربوط است، به خشم از دستش بيفکند و گفت: ما سخن از کساني گوئيم که زماني که ميرند، چيزي برجاي ننهند . . . حاضران از بديهه گوئي وي شگفت زده شدند.
کسي زاهدي را گفت: مرا پندي موجز ده. گفت: بدانچه در مقابل خداوند عهده دار آني، پرداز يعني کمال توبه. و بدانچه خداوند در مقابل توعهده دار آن است مپرداز، يعني روزي.
يکي از شاهان شيفته کبوتربازي بود، وقتي با يکي از خدمتکاران در يکي از روستاها مسابقه بگذاشت. و کس نزد وزير خويش به شهر فرستاد تا برگويد که کبوتر کدام يک پيشي داشته است.
وزير را خوش نيامد که بنويسد کبوتر خادم پادشاه پيشي داشته است. و نمي دانست چه بايد کند. کاتبش گفت: بنويس:
«اي سروري که بختت بر نصيب ديگران پيروز است کبوتر تو پيشي داشت اما حاجب خويش را پيشتر فرستاده بود. وزير، اين سروده را نيک دانست و فرمان داد کاتب را جايزه دهند.
بشربن مفضل حکايت کرد و گفت: به قصد حج مي رفتيم که به قبيله اي رسيديم. ما را گفتند که در آن جا زني در غايت زيبائي است که مارگزيده ها را درمان کند.
مشتاق شديم وي را ببينيم. دوستي را نيز با خود برديم. بين راه چوبي بگرفتيم و با آن پاي وي را خراشيديم تا خون آمد. سپس زخم را ببستيم و وي را به قبيله برديم و گفتيم. مار گزيده است.
زني چون قرص آفتاب بيرون آمد و بزخم وي نگريست و گفت: وي را مار نگزيده است. چوبي زخمش کرده است که مار بر آن بول کرده است، و تا زماني که خورشيد غروب کند، خواهد مرد. هنوز آفتاب فردا بالا نيامده بود که وي بمرد و ما سخت شگفت زده مانديم.
بزرگان عرب پدر قيس مجنون را گفتند که مجنون را به مکه برد و طواف دهد و از خدا خواهد که وي را از ابتلا آتش عافيت دهد.
پدر چنان کرد و هنگامي که به مني بودند، ناگهان زني خواهر خويش ليلي نام را با فرياد خواند مجنون چنان بيهوش افتاد که پدر پنداشت مرده است. اما ساعتي بعد که بهوش آمد، چنين خواند:
«هنگامي که در خيف مني بودم، يکي ديگري را بخواند و بي آنکه داند شوق دل ما را برانگيخت بنام ليلي، جز ليلي را بخواند و با اين نام پرنده اي را که گوئي در دل من بود، به پرواز درآورد.
يکي از حکيمان گفت: برترين مردم کسي است که هنگام رفعت مقام تواضع ورزد و هنگام توانائي عفو کند و با قدرت انصاف ورزد.
اديبي گفت، هر کست گويد که مکارئي خوش خلق يا واسطه اي بدخلق يا شترباني که جو ندزدد يا خياطي که از پارچه ندزدد يا کوري که سنگين دل نبود يا معلمي که توانگر يا کوتاه قدي فاقد تکبر يا بلندقدي راست قامت را ديده است، باورش مکن.
زني به نزد معبري بيامد و گفت: به خواب ديدم که سنبله ي گندمي از انگشتم بروئيده است، تعبير چيست؟ معبر گفت: اي فلان، تو از نخ ريسي روزي همي خوري. گفت: بلي.
ابن هرمه به نزد منصور (خليفه) آمد. منصور وي را عزيز داشت و تکريم کرد و پرسيد: چيزي از من خواه. گفت به کارگزارت در مدينه بنويس که هرگاه مرا مست بگرفتند، حدم نزند.
منصور گفت: ابطال حدود را راهي نيست. چيز ديگري بخواه. و اصرار بکرد، اما ابن هرمه بيش الحال کرد. سرانجام منصور گفت: به کارگزار مدينه بنويسيد:
هرگاه ابن هرمه را مست نزد تو آورند، وي را هشتاد تازيانه زن، و آورنده اش را صد تازيانه از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها مي رفت و کسي متعرضش نمي شد.
در کافي، پس از باب استدراج آمده است که ابوعبدالله(ع) مردي را گفت: تو را طبيب نفس خود کرده اند، بيماريت آموخته اند و نشانه ي صحتت نيز. دارو را نيز به تو نموده اند.
حال بنگر که چگونه به کار نفس خودپردازي. نيز به ديگري فرمود: دل خويش را هم نشين نکوکار و پدر و مادر و فرزند خويش نه، دانشت را پدر خود دان و از او پيروي کن و نفس خويش را دشمن خود دان که بايد با او بستيزي و مال خويش عاريه اي که بايد پس دهي.

از مخزن الاسرار:

معرفت از آدميان برده اند
آدميان را ز ميان برده اند
با نفس هر که بر آميختم
مصلحت آن بود که بگريختم
سايه ي کس فر همائي نداشت
صحبت کس بوي وفائي نداشت
صحبت نيکان زجهان دور گشت
شان عسل لانه زنبور گشت
معرفت اندر گل آدم نماند
اهل دلي در همه عالم نماند

از کتاب خسرو و شيرين (نظامي) پيرامن عشق:

فلک جز عشق محرابي ندارد
جهان بي خاک عشق آبي ندارد
غلام عشق شو کانديشه اين است
همه صاحبدلان را پيشه اين است
جهان عشق است و ديگر زرق سازي
همه بازي است الا عشق بازي
کسي کز عشق خالي شد، فسرده است
گرش صد جان بود بي عشق مرده است
مبين در عقل کان سلطان جان است
قدم درعشق نه کان جان جان است

از همو در وصف عشق از کتاب ليلي و مجنون :

چون عشق سرشته شد به گوهر
چه باک پدرچه بيم مادر
پندار چه هزار سودمند است
چون عشق آيد چه جاي پند است
در عشق شکستگي کند سود
خورشيد به گل نشايد اندود
عشقي که نه عشق جاوداني است
بازيچه ي شهوت جواني است
عشق آينه ي بلند نور است
شهوت زحساب عشق دور است
در خاطر هر که عشق ورزد
عالم همه حبه اي نيرزد
چون عاشق را کسي بکاود
معشوق از او برون تراود
چون عشق به صدق ره نمايد
يک خوبي دوست، ده نمايد

در احکام ستاره ي دنباله دار:

- در صورتي که ستاره ي دنباله داري در برج حمل ديده شود، مرگ پادشاهان، اضطراب مملکت، قحطي و مرگ را نشانه است.
- در برج ثور نشانه ي خشک سالي، راهزني، خراب کردن و خون ريزي است.
- در جوزا نشانه ي خرابي پاره اي شهرها، تغيير دولتها، بدي وضع روستائيان، مرگ و ستم است.
- در سرطان نشانه ي مرگ سلطان با سم است و نيز خونريزي، هجوم دشمنان به مملکت و حوادثي آسماني است.
- دراسد، نشانه ي بيماري ها، خرابي و وباست.
- در سنبله، نشانه ي ستم، جور و تخريب به جنگ است.
- در ميزان نشانه ي مرگ ومير حيوانات است.
- در عقرب نشانه ي مرگ عابدان و زاهدان و دانشمندان و آفات سماوي و تخريب بواسطه ي زيادتي برف است.
- در قوس نشانه ي مرگ سلطان، جعل نامه اي که بسببش خرابي بسيار حاصل آيد، و نيز قحطي است.
- در جدي نشانه ي آتش سوزي شهر يا غرقه گشتن آن است و برف و جنگ و تخريب در کوهستانها و قحطي.
- در دلو نشانه ي جنگ و اسارت، ستم و تغيير اخلاق مردمان و اوضاع زمانه است.
- در حوت نشانه ي خرابي برخي شهرها، حريق، غرق و فساد احوال است.
در يکي از تاريخ ها آمده است که ماني نقاش به ايام شاپورذوالاکتاف بود و ادعاي پيامبري همي کرد. از معجزاتش اين بود که با دست دوايري مي ساخت که پرگار که از آن مي گذراندند. نشان ميداد که درست است.
قطر پاره اي از دوايري که با دست مي ساخت، از پنج ذرع بيشتر بود. نيز با دست و بدون کمک از خط کش، خط هائي مي کشيد که با گذاردن خط کش نيز راست درمي آمد.
يکي از بزرگان گفت: اگر دنيا تنها همين يک عيب را داشته باشد که عاريتي است، شايسته است که صاحب همت بدان التفات نکند. چنان که صاحبان مروت از عاريت اسباب تحمل دوري مي کنند.