بخش دوم - قسمت اول

سقراط حکيم را روايت کرده اند که کسي پرسيدش، سبب زيادتي سرور تو و اندکي غمانت چيست؟ گفت: از آن است که چيزي گرد نمي کنم که از ميان رفتنش دلتنگم کند.

اهلي هروي راست:

خيال روي تو در خاطر است خلقي را
کسي ملاحظه ي خاطر کدام کند
نه آشنا و نه بيگانه اي نميدانم
که اختلاط چنين را کسي چه نام کند

اسماعيل ميرزا:

شرح غم عشق را بيان دگر است
داغ دل خسته را نشان دگر است
تو فهم سخن نمي کني معذوري
افسانه ي عشق را زبان دگراست

از امير خسرو دهلوي:

جوان و پير که در بند مال و فرزندند
نه عاقل اند که طفلان ناخردمندند
خوش آن کسان که گذشتند پاک چون خورشيد
که سايه اي به سر اين جهان نيفکندند
به خانه اي که ره جان نميتوان بستن
چه ابله اند کساني که دل همي بندند
به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که کشتند باز برکندند
جمال طلعت هم صحبتان غنيمت دان
که ميبرند زآنان که باز پيوندند
بقا که نيست درو حاصل همه هيچ است
چو بنگري همه عالم به هيچ خرسندند
بساز توشه زبهر مسافران وجود
که ميهمان عزيزند و روزگي چندند
وگر تو آدمئي در سگان به طنز مبين
که بهتر از من و تو بنده ي خداوندند
مجوي دنيي اگر اهل همتي خسرو
که از هماي به مردار ميل نپسندند
از وصيت پيامبر(ص) به ابن مسعود: زماني که نور به دل افتد، وسعت گيرد و گشوده گردد. کسي گفت: اي پيامبر خدا، آيا اين معني را علامت است؟
فرمود: بلي دوري گزيدن از سراي فريب و بازگشتن به سوي سراي جاويد و آمادگي مرگ پيش از آن که درسد. اي پسر مسعود، آن کس را که اشتياق فردوس است، به کار نيک مجذوب است و آن که از آتش ترسد، شهوات را رها کند.
و کسي که مرگ را چشم انتظار بود، به فرمانبرداري خداوند رغبت کند و آن کس که در دنيا پرهيز پيشه کند، مصيبت بروي سبک جلوه کند.
اين پسر مسعود، خداوند زماني موسي را به هم سخني برگزيد که از فرط لاغري، سبزي گياهي که بخورده بود، در شکمش ديده همي شد.

ولي :

از آن ز حال من اگر نئي که هيچ گهم
حجاب عشق به اظهار مدعا نگذاشت

نيز هم او راست:

بس که در صيد دل من برده شوخي ها به کار
جسته ام از دام و پندارد گرفتارم هنوز

نيز:

چو تاثيري ندارد جز فراموشي برش قاصد
بنام غير گويد کاش پيغامي که من دادم

لاادري . . .

آن دوست که عهد دوستداري بشکست
ميرفت و منش گرفته دامن در دست
مي گفت که بعد از اين بخوابم بيني
پنداشت که بعد ازاو مرا خوابي هست

ضميري:

ديشب من و دل به قول آن عهد شکن
در کوچه ي انتظار کرديم وطن
چون مرغ سحر آيه ي نوميدي خواند
شرمنده شدم من از دل و دل از من

از مولف:

دلا باز اين همه افسردگي چيست؟
به عهد گل چنين پژمردگي چيست؟
اگر آزرده اي از توبه ي دوش
دگر بتوان شکست آزردگي چيست؟
شنيدم گرم داري حلقه ي دوش
بهائي، باز اين افسردگي چيست؟

نيز مولف راست:

ببازار محشر من و شرمساري
که بسيار بسيار کاسد قماشم
بهائي بهاي يکي موي جانان
دوکون ار ستانم بهائي نباشم

آذري:

حلالت باد هر عشرت که کردي آذري در عشق
که خوش مردانه رفتي جان من عاشق چنين باشد
گر زبيرحمي مرا از شهر بيرون مي کني
دل که در کوي تو ميماند به آن چون ميکني؟
عارفي گفت: کسي که حق را به سنگيني همي شنود، براي عمل بدان بسي سنگين تر بود.
مالک بن دينار گفت: به کوهي در، جواني زرد سيما، لاغر اندام و مرتعش ديدم که آرام نمي گرفت، گوئي که هر دم وي را نيشتر همي زنند. و گونه اش از آب ديده تر بود.
به وي گفتم: کيستي؟ گفت: بنده اي هستم از مولي گريخته. گفتم: باز گرد و عذرخواه. گفت: عذر نيازمند حجت است، مرا حجتي نيست، چگونه باز گردم و عذرخواهم؟
گفتم: ديگري را به شفاعت برگير. گفت: هر شفيعي را از او ترسد. گفتم: مولاي ديگر برگزين. گفت: هيهات، که جز او مولايي يابم. چه وي خالق زمينها و آسمان است.
گفتمش اي جوان، کار آسان تر از آن است که تواش پنداري. گفت: اين سخن مغروران است.گيرم وي بگذرد، و ببخشايد اخلاص و صفا کجا رفته است؟
ناداني فقيهي را پرسيد: زماني که بهر غسل وارد رودخانه شوم. کدام جانب نهر اگر ايستم نيک تر است؟ فقيه که مردي ظريف بود، پاسخ داد: آن جانب که جامه ات را نهاده اي، تا دزدش نبرد.
قريب به همين حکايت، حکايت زير است: مردي عامي شعبي را پرسيد که اگر کسي پيش از آن که بهر عيال خويش حلوا خرد، نماز عيد خواند، چه کفارتي بايد دهد؟
گفت: بايد دو درهم صدقه دهد. زماني که وي رفت، از شعبي سبب گفتارش را پرسيدند، گفت: بد نبود که دل مسکينان بدرهم اين احمق شاد شود.

شيخ ابوسعيد ابوالخير:

اي نه دله ي ده دله هر ده يله کن
صراف وجود باش و خود را چله کن
يک صبح به اخلاص بيا در برما
گر کام تو بر نيايد آن گه گله کن
اول که مرا عشق نگارم بربود
همسايه من زناله ي من نغنود
و اکنون کم شد ناله چو دردم بفزود
آتش چو همه گرفت کم گردد دود

نيز هم از اوست:

سررشته حيات گست و يقين نشد
کاين تار و پود کسوت ما از چه رشته اند

نيز او راست:

دردا که نرست اندر اين باغ
يک لاله که نيست بر دلش داغ

آذري:

نوبهاران به که عزم عشرت آبادي کنيم
بگذريم از بوستان از دوستان يادي کنيم
بلبلان از بوي نوروزي به فرياد آمدند
کم نئيم از بلبلي ما نيز فريادي کنيم
خيمه سلطان گل بر سبزه و صحرا زدند
خيز تا آن جا رويم از دست دل دادي کنيم
دهر بنياد جواني مي کند، ساقي کجاست
موسم عيش است تا ما نيز بنيادي کنيم
آذري چون آب در زنجير بودن تا بکي
چون صبا يک ره هواي سرو آزادي کنيم

نيز او راست:

تا گفت بلي، دل به بلاي تو در افتاد
هرگز زبلاي تو نرست اين چه بلا بود؟
ميل از طرف ما مشماريد که در کاه
هر ميل که بود از طرف کاهربا بود

امير مغيث نحوي:

من ناله ي آتشين نميدانستم
من جان و دل حزين نميدانستم
نه نام بمن گذاشتي نه نشان
اي عشق ترا چنين نميدانستم

کمال اسماعيل در وصف يکي از يهوديان:

اي روي تو همچون کف پيغمبر تو
پيغمبر ما به حق شود رهبر تو
ترسم که تو دين موسوي مگذاري
من دين محمدي نهم بر سر تو

شيخ زاده لاهيجي:

دل کيست که گويم از براي غم توست
بيگانه ي خويش و آشناي غم توست
لطفي است که ميکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جاي غم توست
پيامبر (ص) را پرسيدند اولياء خداوند که «لاخوف عليهم و لا يحزنون » کيانند؟ فرمود: آن کساني که زماني که ديگران به ظاهر دنيا نگرند، به باطنش نگرند.
و زماني که ديگران به نعمتهاي زودگذرش همت کنند، به آنچه بعدها حاصل شود همت کنند. چيزي که ترسند ايشان را به دنيا به هلاک افکند، خود بکشند، و آنچه دانند به دنيا ايشان را ترک گويد، ترک گويند.
هيچ عارضي دنيائي برايشان پيش نيايد مگر آن را رد کنند و از علو آن هيچ مکري ايشان را نفريبد مگر آن که بگذارندش. دنيا در چشمشان ژنده و کهنه است، به تازه کردنش نکوشند.
خانه هايشان خراب کند، ايشان آبادانش نکنند. و در دل ايشان بمرده است و زنده اش مدارند. بل دنيا را خراب کنند و با آن آخرت خويش آبادان کنند. آن را بفروشند و به بهايش چيزي خرند که باقي مي ماند.
زماني که بدنيا نگرند، گوئي به مصروعي نظر همي کنند که مثله گشته است و در آن جز منادياني به اميد نبينند و يا ترسان هائي که حذر نکنند.
يکي از شاهان ايران به عزم شکار بيرون شد. براه خويش اما مردي يک چشم ديد. اين معني به فال بد گرفت و فرمان داد بزدندش و بزندانش بيفکندند.
قضا را پادشاه، آن روز شکاري بسيار نگرفت. زماني که بازگشت فرمان داد مرد يک چشم را آزاد کنند. آن مرد گفت: آيا پادشاه اجازه ي سخن همي دهد؟ گفت: بگوي.
گفت: مرا بديدي، و بزديم و بزندانم افکندي. ترا بديدم، شکار بکردي و سالم بازگشتي. حال کدام يک از ما دو نفر بر ديگري شوم بوده است؟ پادشاه بخنديد و فرمان داد جايزه اش دهند.
مردي ابن سيرين را گفت: به خواب ديدم که خاتمي بدست دارم و با آن دهان مردان و شرمگاهي زنان را مهر همي کنم.
پرسيد: آيا مؤذن نيستي؟ گفت: بلي. گفت: مگر قبل از طلوع فجر اذان نمي گوئي و مردمان با شنيدن صدايت دست از مبطلات روزه نمي کشند؟
قرشي در شرح تشريح قانون، در مبحث تشريح پستان گويد: ما را همسايه اي بود که زنش با داشتن طفلي شيرخوار بمرد. و نمي يارست بهر وي زني شيرده گيرد. و گاه پستان خويش به دهان کودک مي گذاشت.
اندک اندک شير در پستان آن مرد پديد آمد و زماني که مي دوشيدش، شير بسيار خارج مي شد. در همان کتاب آمده است که يکي از بزرگان دمشق را ماده قاطري بود که کره خري را که مادرش مرده بود، شير مي داد.
و زماني که وي بر قاطر برمي نشست اگر کره خر را همراه مي برد، از مردمان شرمساري مي برد، و اگر همراهش نمي برد، شير از پستان ماده قاطر سرازير مي شد و روي زمين مي ريخت. آن بزرگ مرد، مدتي سواري قاطر را به شرمساري از مردم کنار نهاد.
يکي از طبيبان بر آن است که مو و ناخن ميت پس از مرگ نيز رشد مي کند. علامه در شرح قانون گفته است: بي ترديد مو و ناخن پس از مرگ نسبت به زمان موت طويل تر مي شود.
جمعي برآنند که اين دو پس از موت رشد نمي کنند اما چون گوشت زير و اطرافشان تحليل مي رود، به نظر درازتر مي رسد.
گروهي مي گويند که اين دو پس از موت رشد مي کنند زيرا که اين دو از زيادتي ابخره است و چون در جسد ميت تا مدتي پس ازمرگ ابخره ي بدبو وجود دارد، اين دو رشد مي کند.
امام صادق(ع) را پرسيدند زچه رو خطبه ها و رسائل و اشعار، آدمي را زود ملول همي کند اما قرآن هر چه اعاده شود، ملولي نياورد؟
پاسخ داد: زيرا نيازي که بآن ها هست، زودگذر است اما قرآن به هر وقت و زمان بر اهل آن زمان حجت است و از اين رو هميشه، با طراوات است.
در تاريخي آمده است که عبدالله بن مبارک در يکي از کوچه هاي شام همي رفت و مستي را ديد که همي خواند: عشق خوارم ساخت. خوارم از آن رو که به معشوق راهيم نيست.
عبدالله کاغذي از آستين بدر آورد و اين شعر را بنوشت. وي را گفتند شعري را که از مستي شنيده اي همي نويسي؟ گفت: مگر اين مثل را نشنيده ايد که: بسا گوهري که در زباله داني بود.
زاهدي در اطاقي خفته بود. مستي از زير آن بنا بگذشت که شعري را خارج از وزن همي خواند. زاهد سر بيرون کرد و گفت: اي فلان، حرام نوشيده اي، خفته اي را بيدار ساخته اي، شعر نيز غلط همي خواني، صحيح اين شعر چنان است.
در عيون اخبارالرضا آمده است که امام رضا(ع) را پرسيدند: ز چه رو شب زنده داران مؤمن خويش سيماتر از ديگرانند؟ فرمود: از آن رو که با خداوند خلوت همي کنند و خداوند نور خود بر ايشان همي افکند.
در کتاب معيشت آمده است که ابوعمر شيباني، امام صادق(ع) را ديد که به دستي ماله اي دارد و جامه اي درشت بر تن، ديواري را تعمير همي کرد و عرق همي ريخت.
ابو عمر گفت: گفتم: فدايت شوم، بدهيد ياريتان کنم. فرمود: دوست مي دارم که مرد در طلب معيشت از گرماي آفتاب آزار بيند.

. . .

هر چند وقت کشته شدن دست و پا زدم
يک بار دامن تو نيابد به چنگ من