بخش اول - قسمت اول

از ضميري:

چو مي بينم کسي کز کوي او دلشاد مي آيد
فريبي کز وي اول خورده بودم ياد مي آيد

عبيد زاکاني راست:

گرم اقبال روزي يار گردد
غنوده بخت من بيدار گردد
برآن درگاه خواهم داد از اين دل
مسلمانان مرا فرياد از اين دل
دلي دارم که از جان برگرفته
اميد از کفر و ايمان برگرفته
دلي، شوريده شکلي، بي قراري
دلي ديوانه و آشفته کاري
دلي کو از خدا شرمي ندارد
ز روي خلق آزرمي ندارد
به خون آغشته اي، سودا مزاجي
کهن بيمار عشق بي علاجي
مشقت خانه ي عشق آشياني
محبت نامه ي بي دودماني
سيه روي پريشان روزگاري
چو زلف دلبران آشفته کاري
هميشه در بلاي عشق مفتون
سراپاي وجودش قطره ي خون
درون خويش دايم ريش خواهد
بلا هر چند بيند بيش خواهد
ز دست اين دل ديوانه خستم
درون سينه دشمن مي پرستم
هنگامي که ام علقمه خارجيه را اسير کردند، بنزد حجاجش آوردند. پيش از آن بين او و حجاج جنگ هائي شديد رخ داده بود.
حجاج وي را گفت: اي دشمن خداي، مردمان را با شمشير خويش به رنج اندر انداختي. وي که سرپائين افکنده بود.
گفت: واي بر تو، آيا بر چون مني همي غري؟ ترس من از خداوند، ترا در چشمان من از مگسي ناچيزتر بداشته است.
حجاج گفت: سر بالا کن و مرا بنگر. گفت: خوش نمي دارم کسي را بنگرم که خدايش نمي نگرد. حجاج گفت: اي مردم شام، در ريختن خونش چه گوئيد؟
همگي گفتند: حلال است اي امير، ويرا بکش. وي گفت: واي بر تو، هم نشينان برادرت فرعون نيک تر از هم نشينان تو بودند.
چه فرعون درباره ي موسي و هارون از ايشان نظر خواست و آنان گفتند: کار آن رو به تأخير انداز. اما اين فاسقان به قتل من اشارت کردند. حجاج فرمان داد وي را بکشتند.
شفيق بلخي مردي را پرسيد: تهيدستانتان چه مي کنند؟ گفت: اگر يابند، خورند، و اگر نيابند، بردباري کنند. شفيق گفت: همه ي سگان بلخ نيز چنين کنند. مرد گفت: شما چگونه ايد؟ شفيق گفت: اگر يابيم، ايثار کنيم و اگر نيابيم شکر بگزاريم.
عربي با معاويه هم غذا بود. معاويه موئي در لقمه ي وي ديد و گفت: آن مو را از لقمه ات برگير. مرد گفت: چنان در من همي نگريستي که موئي بيني؟ بخدا سوگند، از اين پس با تو هم غذا نشوم.
مردي ديگر با معاويه هم غذا بود. و بزغاله اي پخته را که بر سفره بود، سخت همي دريد و بشدت همي خورد. معاويه گفت: تو بر اين بزغاله خشمگيني، گوئي مادرش شاخت زده است. مرد گفت: تو هم بر او دل همي سوزاني. گوئي مادرش شيرت داده است.
مردي از حسن پيرامن همسر دادن دخترش پرسيد. وي گفت: او را به مردي پرهيزگار ده که اگر دوستش بدارد، گراميش دارد، و اگر وي را دوست ندارد، بدو ستم نکند.
راغب در محاضرات گويد: اعشي، شاعر، دائم الخمر بود. از شعر اوست:
و کأس شربت علي لذه
و اخري تداويت منها بها
گويند اعشي در خانه ي ميفروشي فارسي زبان بمرد. از او که پرسيدند چرا مرد، گفت: «منها بها بکشتش ».
حکيمي گفت: خير مرد در نيمه ي دوم عمر اوست که طي آن نادانيش برود، کارش فزوني يابد و خاطرش جمعيت گيرد. و شر زن در نيمه ي دوم عمر اوست که طي آن بدخلقي يابد، زبانش تيز شود، و نازا گردد.
شهرزوري گفت: شوخي هيبت مرد را برد چنان که آتش چوب را.
در مذمت زنان و تعلق بديشان و تخدير از مکر ايشان، از خردنامه اسکندري:
حذر کن ز آسيب جادو زنان
به دستان سرانداز پا افکنان
بروي زمين دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
از ايشان در درج حکمت بلند
وز ايشان نگون قدر هر سربلند
از ايشان خردمند را پايه پست
وز ايشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد وشکر زهرشان
وز ايشان سپاه خرد را شکست
بيا اي چو عيسي تجرد نهاد
ترازين تجرد تمرد مباد
چو عيسي عنان از تعلق بتافت
سوي آسمان از تجرد شتافت
تعلق به زن دست و پا بستن است
تجرد از آن بند وارستن است
کسي را که بند است بر دست و پاي
چه امکان که آسان بجنبد ز جاي
ز شهوت اگر مرد ديوانه نيست
ز رسم و ره عقل بيگانه نيست
چرا بند بر دست و پا مي نهد
دل و دين به باد هوا مي دهد
پدرزن که دختر به چشمش نکوست
دل و ديده اش هر دو روشن بدوست
بود بر دلش دختر آن سان گران
که صد کوه اندوه بر ديگران
کند سيم و زر وام بهر جهيز
که سويش شود رغبت شوي تيز
دو صد حيله در خاطر آويزدش
که تا از دل آن بار برخيزدش
که ناگه سليمي ز تدبير پاک
نهد پا در آن تنگناي هلاک
ز جان پدر گيرد آن بار را
کند طوق جان غل ادبار را
يکي شاد کانش ز گردن فتاد
يکي خوش که آن را به گردن نهاد
خرد نام آن کس نه بخرد نهد
که اين بار بيهوده بر خود نهد
مکن زن و گر زن کني زينهار
زني کن بري از همه عيب و عار
چو در گرانمايه روشن گهر
صدف وار بر تيرگان بسته در
جمال وي از چشم بيگانه دور
ز نزديکي آشنايان نفور

. . .

ژاله از نرگس فروباريد و گل را آب داد
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد

شيخ آذري راست:

خوش آن کو جز مي و ساغر نداند
درين ميخانه بام از در نداند
کسي شوق از شراب عشق دريافت
که سر ازپا و پا از سر نداند
دلم بالاي او را سرو از آن گفت
کز آن تشبيه بالاتر نداند

هم از اوست:

در کوي وفا اگر دري يافتمي
يا خود به عدم رهگذري يافتمي
بگريختمي هزار منزل زوجود
گر سوي عدم راهبري يافتمي
کسي به عيادت بيماري رفت و بسيار بنشست. از بيمار پرسيد: از چه شکايت داري گفت: از بسيار نشستن تو.
مردي را شتري اجرب بود. پرسيدندش که مداوايش نکني؟ گفت: ما را پيري صالح در خانه است که به دعايش اتکال کنيم. گفتند: چنين باد، اما با دعاي وي اندکي قطران همراه کن.
به اصفهان، مردي سردرد گرفته بود. فلفل و قرنفل ضماد سرخويش کرد. طبيبي چون شنيد، بگفت: سري را که خواهند در تنور نهند چنين کنند.
در يکي از تواريخ آمده است: که اعرابئي به يکي از روزهاي گرم تابستان به تب دچار شد. ظهر هنگام به وادي اندر آمد، عريان شد و بدن را اندکي روغن ماليد و سپس زير نور خورشيد خود را به ريگهاي سوزان ماليدن گرفت و همي گفت:
اي تب، خواهي دانست که چه بلائي بر سرت آمده و به دست چه کسي افتاده اي. شاهزادگان و توانگران را بگذشته اي و بسراغ من آمده اي؟
وي آن قدر بدان حالت، بر آن ريگهاي سوزان غلت خورد، که عرق کرد و تبش برفت. وي بروز ديگر کسي را شنيد که مي گفت: امير، ديروز به تب دچار شده است. اعرابئي گفت: بخدا سوگند، آن تب را من بسراغ وي فرستاده ام. اين بگفت و پا به فرار نهاد.
حکيمي گفت: زماني که خداوند خواهد که نعمتش را از بنده اي گيرد، اول چيزي که از او زايل سازد، خرد اوست.
مأمون احمد بن ابوخالد را گفت: ميخواهم ترا وزارت دهم. گفت: اگر امير مصلحت بيند، مرا معاف دارد و ميان من و مقام مرتبه اي نهد که دوست بدان اميدوار بود (که من بدان رسم) و دشمن از آن ترسان بود. چه پس از بالاترين جايگاهها، آفت ها يکايک در رسد.
در يکي از ادعيه آمده است: از همسايه ي بد به خداوند پناه برم که چشمش نگران ماست و دلش مراقب ما، اگر نکوئيي در اعمال ما بيند، کتمان کند و اگر زشتي بيند، اشتهار دهد.
مردي عارفي را گفت: مرا سفارش کن، گفت: از خداوند چنان شرم کن که از يکي از خويشان خود.
در حديث آمده است که: واي بر آن کس که سخن گويد تا اين و آن را بخنداند، واي بر او، واي بر او.

لاادري:

ما را هنوز حوصله ي لطف يار نيست
آن به که ناله در دل او کم اثر کند
«سوف » در زبان يونانيان به معني دانش است و «اسطا» به معني خطا. از اين رو «سوفسطا» به معني دانش خطا است. و «فيلا» به معني دوستدار است و فيلسوف به معني دوستدار علم است.
پس عربان اين دو واژه بگرفته اند واز آن ها سفسطه و فلسفه را ساخته اند و نيز منسوب بدان ها را سوفسطائي و فلسفي گويند.
بزرگمهر را پرسيدند: سعادت چيست؟ گفت: اين که مرد را تنها يک پسر بود. گفتند: در آن صورت از مرگ وي ترسد. گفت: شما مرا از بدبختي نپرسيديد، بل از خوشوقتي پرسيديد.
يکي از بزرگان را گفتند: فلان بر تو همي خندد. گفت: «ان الذين اجرموا، کانوا من الذين آمنوا يضحکون ».
از سخنان بزرگان: کسي از مردمان شرمساري برد و در خلوت از خويشتن نبرد، وي را نزد خود قدري نبود.

. . .

به جز سبحه ناسوده انگشت او
نخاريده جز ناخنش پشت او
ز گلگونه ي عصمتش سرخ روي
رخش از خوي، شرم گلگونه شوي
ز تاب کفش رشته خيط شعاع
ز آواز چرخش فلک در سماع
نگشته به پيوند کس سرنگون
نرفته چو سوزن درون و برون
چنين زن نيابي به جز در خيال
وگر زان که يابي به فرضي محال
غنيمت شمر دامن پاک او
که از خون صد مرد به خاک او
خو کرده اي به وعده خلافي ز بس که من
از ديدنت ز وعده فراموش کرده ام

فاضل ميبدي در شرح ديوان، هنگام شرح اين گفته ي اميرمؤمنان(ع):

فان يکن لهم في اصلهم شرف
يفاخرون به فالطين والماء
گفته است:
در حديث قدسي است که: خمرت طينة آدم بيدي اربعين صباحا و اين صورت از قدرت فاعل مختار عجيب نيست. ما مي بينيم که بعضي حيوانات از گل متکون ميشوند بي توالد.
اگر آدم نيز از اين قبيل باشد ممکن است. و انکار اين معني به مجرد آن که خلاف عادت است نتوان کرد. چه خلاف عادت بسيار واقع مي شود و اين فقير از جمعي مقبول الروايه شنيده است که ديديم که طفلي در يزد متولد شد.
و بر طبق «يکلم الناس في المهد» انواع سخنان مي گفت، و قرآن و اشعار مي خواند. و از احوال خفيه خبر مي داد.
وسري بزرگ داشت و چون دو ساله شد وفات يافت، و پدرم عليه الرحمه او را ديده بود. و دور نيست که حديث قدسي اشاره باشد به آنچه در کتب طبي مستور است که از قرار نطفه در رحم تا استعداد روح حيواني چهل روز است به تقريب. و از سي روز کمتر و از چهل و پنج روز که عدد آدم است زياده نمي باشد.
و مراد ازيدين اسماء متقابله است مثل حنار و نافع و خافض و رافع بنا بر اين حق تعالي با ابليس بر سبيل تعبير فرموده که: «ما منعک ان تسجد لما خلقت به يدي » چه ابليس را جامعيت نيست و اعلا بودن او کنايه از اين معني است.