بخش چهارم - قسمت اول

گدائي همي رفت و کودکش در پيش روان بود. کودک صداي زني بشنيد که در پي جنازه اي همي گفت: اي مرد ترا به جائي برند که نه در آن عطائي بود نه فراشي، نه چاشتي و نه شامي. کودک گفت: پدر، جنازه را به خانه ي ما همي برند.
ابوالعينا روزي از کودکي پرسيد: در کدام باب نحوي؟ گفت: در باب فاعل و مفعول. گفت: بدين گونه در باب ابوين خويشتني.
کنيزکي وي را گفت: انگشتري خويش به من ده تا هماره به خاطرت آرم. گفت: مرا بهر اين که آن را به تو ندادم به خاطر دار.

جامي راست:

اي در اسباب جهان پاي تو بند
مانده از راه بدين سلسله چند
بگسل از پاي خود اين سلسله را
باشد از پي برسي قافله را
قافله پي به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نئي از طبع دني
تار اسباب به هم چند تني
تا کند روز جهان افروزي
هيچ روزي نبود بي روزي
ياد ميکن که چسان مادر تو
بود عمري صدف گوهر تو
داشت بي خواست مهيا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم، جا به کنارش کردي
شير صافيش ز پستان خوردي
چون توانا شدي از قوه ي شير
گشتي از کاسه و خوان قوت پذير
خوردي از مائده ي بهروزي
سال ها بي غم روزي، روزي
غم روزيت چو در جان آويخت
آبت از ديده و از دل خون ريخت
دست تا چون به ميان آوردي
کار خود را به زيان آوردي
زنده دلي از صف افسردگان
رفت به همسايگي مردگان
حرف فنا خوانده ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
کارشناسي پي تفتيش حال
کرد از او بر سر راهي سؤال
کاين همه از زنده رميدن چراست؟
رخت سوي مرده کشيدن چراست؟
گفت بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلانند بروي زمين
بهر چه با مرده شوم همنشين
همدمي مرده دهد مردگي
صحبت افسرده دل افسردگي
زير گل آنان که پراکنده اند
گرچه به تن مرده به دل زنده اند
مرده دلي بود مرا پيش از اين
بسته ي هر چون و چرا پيش از اين
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حيات است مرا خاکشان

در توحيد:

ذکر، گنج است، گنج پنهان به
جهد کن، داد ذکر پنهان ده
به زبان گنگ شو، به لب خاموش
نيست محرم بدين معامله گوش
به دل و جان نهفته گوي که ديو
نبرد پي بدان به حيله و ريو
هيچ کس مطلع مساز بدان
تا نيفتد ز عجب رخنه در آن
گر تأمل کني در اين کلمه
بنگري حال حرفهاش همه
بي گمان دائمت بآن گروي
که يکي نيست زان ميان شنوي
وين اشارت بدان بود که مدام
بايدش در حريم سر مقام
اين سبق پيشه کن چه روز و چه شب
بي فغان زبان و جنبش لب
در اشارات سخنان خوش زير، اشعاري به سر وحدت و ظهورش در مظاهر کثرت با تقديس آن از آلودگي است:
نيست در لااله الا الله
در حقيقت به جز سه حرف اله
جمله اجزاي اين خجسته کلام
شد ز تکرار اين حروف تمام
گر بجوئي در اين کلام شگرف
غير از اين حرف ها نيابي حرف
اين سه حرفند کاختلاف جهات
کرده آن را به صورت کلمات
کلماتي که گشت از آن حاصل
زان ميان شد، مرکب کامل
پس در اين جمله لفظها ميپيچ
غير از اسم اله نبود هيچ
همچنين معنيش که اصل اصول
اوست در اصطلاح اهل وصول
در همه بطن هاي امکاني
چه مجرد، چه جسم و جسماني
سريان دارد و ظهور اما
سرياني برون زگردش ما
زاختلاف تنوعات و شؤون
مي نمايد جمال گوناگون
مي کند در همه مراتب سير
مختفي در حجاب صورت غير
بلکه محو است صورت اغيار
ليس في الدار غيره ديار
عليه، دخت مهدي، خواهر هارون الرشيد زني زيبا و نکته سنج بود. و شاعرترين زنان و ماهرترين ايشان در موسيقي و ساخت آهنگ بود.
نيزعفيف و نيکو دين بود. آن چنان که آواز نمي خواند، و جز به روزهائي که از نماز خواندن معذور بود، شراب نمي آشاميد.
زماني که پاک مي گشت اما هماره نماز همي خواند و قرآن تلاوت مي کرد. از سخنان اوست که: خداوند هيچ چيز را حرام منمود مگر آن که به جايش حلالي قرار داد.
از اين رو گناهکار عصيان خويش چگونه حجت آرد؟ وي يکي از غلامان رشيد را طلا نام، دوست همي داشت. و داستان آن دو مشهور است.

از مولانا جامي:

صلاي باده زد پير خرابات
بيا ساقي که في التأخير آفات
سلوک راه عشق از خود رهائي است
نه قطع منزل و طي مقامات
جهان مرآت حسن شاهد ما است
فشاهد وجهه في کل مرآت
مزن بيهوده لاف عشق جامي
فان العاشقين لهم علامات

حافظ راست:

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز
شخصم ار باز نيايد، خبرم باز آيد

نيز هم او راست:

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه ي رندان بلاکش باشد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد
زخانقاه به ميخانه مي رود حافظ
مگر زمستي زهد و ريا به هوش آمد
زاهدي بر خانه اي بگذشت که ابو نواس در آن بود. و وي را شنيد که همي خواند:
بي ترديد توبه ي من، بزهکاري مرا زايل سازد. اي آن که شايسته ي عفوي، عفوم کن.
زاهد دستان خويش به آسمان برد و گفت: خداوندا، توبه کرد و به سوي تو بازگشت، توبه اش بپذير. اما ابونواس پس از آن چنين خواند:
خداوندا برآنچه جواني مخمور که هنگام هشياري نيز خردش، نيست، همي گويد، مگير.
زاهد دستان خود به آسمان برد و گفت: خداوندا، هدايتش فرما!
طغرل بن ارسلان بن طغرل بن سلطان ملکشاه، زيبا صورت و لطيف سيما، خوش عمل بود و به فارسي و عربي شعر نيک همي سرود: شعر زير از اوست:
ديروز چنان وصال جان افروزي
امروز چنين فراق عالم سوزي
افسوس که در دفتر عمرم ايام
آن را روزي نويسد اين را روزي
در شرح ديوان آمده است: «چنانچه تن را صحت و غذا هست، روح را هم هست. «الا من اتي الله به قلب سليم » و في قلوبهم مرض اشاره به آنست چنانکه هر مرض جسماني را سببي و داروئي هست که خاصه ي اوست که غير طبيب حاذق آن را نشناسد، مرض روحاني را هم سببي و دوائي است، که غير انبيا و اولياء آن را ندانند.
اگر کسي را سودا غالب باشد و به معالجات صفراويه اشتغال نمايد، هلاک گردد. و همچنين هر مرض روحاني را دوائي است که از آن تجاوز نتوان کرد. «رب تال للقرآن و القرآن يلعنه » شعر:
طاعت ناقص من موجب غفران نشود
راضيم گر مدد علت عصيان نشود
از حضرت رسالت پناه (ص) تفسير «و بدالهم من الله مالم يکونو ايحتسبون » پرسيدند. فرمود: و هي اعمال حسبوها حسنات فوجدوها في کفه السيئات (اعمالي است که نيک مي پنداشتندشان و آن ها را در کفه ي بدي ها يافتند) و چنانچه نبض وقاروره دلالت بر احوال بدن دارند، واقعه دلالت بر احوال نفس دارد، و لهذا سالکان واقعات خود را بر شيخ عرض کنند.
و حضرت رسالت پناه(ص) بسيار به اصحاب خود فرمود: هل راي احد منکم من رويا؟ (آيا کسي از شما رويائي ديده است؟)

از مثنوي معنوي:

مرحبا اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما

. . .

هر آنچه دور کند مر تو را زدوست بد است
بهر چه روي نهي بي وي ارنکوست، بد است
فراق يار اگر اندک است، اندک نيست
درون ديده اگر نيم تار موست، بد است

در نکوهش کسي که اوقات خويش را به مطالعه ي کتب پردازد و از مبداء غافل ماند:

خدمت مولوي چه صبح و چه شام
کرده اندر کتابخانه مقام
متعلق دلش به هر ورقي
در خيالش زهر ورق سبقي
نه شبش را فروغي از مصباح
نه دلش را گشادي از مفتاح
نه بجانش طوالع انوار
تافته از مطالع اسرار
کرده کشاف بر دلش مستور
نور کشف و شهود و ذوق حضور
از مقاصد نديده کسب نجات
بي خبر از مواقف عرصات
از هدايت فتاده در خزلان
وز بدايت نهايتش حرمان
بي فروغ وصول، تيره و تار
از فروغ واصول کرده شعار
گرد خانه کتاب هاي سره
از خري همچو خشت کرده خره
سوي هر خشت ازاو چو رو کرده
در فيضي به رخ برآورده
قصر شرع نبي و حکم نبي
جز به آن خشتها نکرده بني
زان به مجلس زبان چه بگشايد
سخنش جمله قالبي آمد
صد مجلد کتاب بگشاده
در عذاب مخلد افتاده
سر بر انديشه هاي گوناگون
لب پر افسانه دل پر از افسون
اين بود سيرت خواص انام
چون بود حال عام کالانعام
عام را خود ز شام تا به سحر
نيست جز خواب و خورد کار دگر
صلح و جنگش براي اين باشد
نام و ننگش براي اين باشد
سخن از دخل و خرج خواند و بس
شهوت بطن و فرج راند و بس
همتش نگذرد زفرج و گلو
داند از امر، فانکحوا وکلوا
از کتاب قوت القلوب: از امير مومنان علي(ع) روايت شده است که خداوند، فقر را پاداش هاي نيک و نيز عذاب هائي قرار داده است.
اماآن فقر که پاداش نيکو دارد، نشانه اش حسن خلق، شکايت نکردن و شکرگزاري خداوند بر فقري است که داده. اما آن فقر که عذابي در پي دارد. نشانه اش بدخلقي، نافرماني خداوند، بسياري شکوه و خشم برقضاي خداوندي است.
اين همان نوع فقري است که پيامبر(ص) از آن استعاذه کرده است.
شيخ عبدالرزاق در شرح منازل السائرين گفت: عشق پاک نيرومند سببي در تلطيف باطن و آمادگي آدمي براي عشق حقيقي است.
چه غمان را به غمي واحد بدل همي کند و تفرقه ي خاطر را منقطع مي دارد و خدمت محبوب را لذت مي بخشد و رنج و تعب در فرمانبرداري وي و امتثال امرش را آسان همي کند.
برخلاف عشق ناشي از پيروزي شهوت حاصل مي آيد. چه اين عشق وسوسه اي ناشي از پيروزي انديشه زيبا شمردن برخي چهره ها است و پرستش نفس با سعي در بدست آوردن لذايذ: مدح و ذم عشق صوري در کلام برخي از عرفا و حکيمان بر همين دو گونه عشق مبتني است.
همسر مردي آزاده وي را گفت: آيا نبيني که زماني ترا گشادگي حاصل است، ياران ملازمت گردند و زمان دست تنگي رهايت کنند؟
گفت: اين از بزرگواري ايشان است. چه زماني به نزد ما همي آيند که مي توانيم به ايشان احسان کنيم. و زماني که نمي توانيم چنين کنيم، ترکمان همي گويند.
حکايت شده است که يکي از حکماي اسلام برآن شد که بين کلام فلاسفه و سخنان انبياء وفق دهد. وي با آن که در مواردي موفق شد، در پاره اي موارد ناگزير از تکلفاتي دور و تاويلاتي در سخن انبياء شد تا موفقيت حاصل آيد.
صواب آن است که سخن انبياء را که برگرفته از وحي الهي است، ميزان گزينند و به تاييد آن به سخن فلاسفه التفات نکنند.