بخش سوم - قسمت اول

خليفه اي از کودکي عادت خاک خوردن داشت. روزي به طبيب خويش گفت: چه چيزي از خاک خوردن مانع شود؟ گفت: اراده ي مردان. گفت: راست گفتي و از آن پس ديگر چنان نکرد.
جالينوس را پرسيدند راجع به بلغم چه گوئي؟ گفت: رهروي است که هر درش که بربندي دري دگر بهر خود گشايد.
پرسيدند: سودا چيست؟ گفت: چون زمين است که اگر جنبد، هر چه برآن است نيز جنبد.
پرسيدند: صفرا چيست؟ گفت: سگي زخم خورده در باغي است. گفتند: خون چيست؟ گفت: بنده ي آدمي است و در دست تو است. اما گاه شود که برده سرور خويش را به قتل رساند.
طبيبي را پرسيدند: فلان چيز لذيذ است، چرا از آن نخوري؟ گفت: آنچه دوست مي دارم رها کرده ام تا بدانچه به درمان دوست ندارم، نيازمند نشوم.
مردي زميني را فروخت و با بهايش اسبي خريد. حکيمي وي را گفت: اي فلان، داني چه کردي؟ چيزي که سرگينش مي دادي، ترا جو مي داد، بفروختي و چيزي خريدي که جوش دهي، سرگينت دهد.
مردي حلوا فروشي را گفت که يک رطل حلوايم به نسيه ده. حلوافروش گفت: بچش، حلواي نيکي است. گفت: من به قضاي رمضان سال پيش روزه دارم.
حلوا فروش گفت: پناه به خدا اگر با چون تو معامله کنم تو قرض خدا را سالي به ديگر سال عقب اندازي، با من چه خواهي کرد؟
صوفيان همي گويند که: جنيان، ارواحي اند که در جرمي لطيف جا دارند. جرمي که بيشترينش اتش و هواست. چنان که در بدن آدمي غلبه با آب و خاک است.
جنيان مي توانند به صور گوناگوني درآيند و يا از صورتي بدر شوند و بديگر صورت گردند. نيز توانند کارهائي کنند که از قدرت آدميان خارج است.
خوراک ايشان هواي آميخته به بوي طعام است. پيامبر(ص) استنجا با استخوان را منع فرموده و گفته است: که استخوان توشه ي برادران جن شماست.
شيخ عارف محيي الدين عربي در فتوحات گويد: يکي از مکاشفان مرا گفت که جنيان را ديده است که بر استخواني فرود مي آمده اند و آن را بو مي کرده اند و باز مي گشته اند.
شيخ مقتول در حکمه الاشراق گويد: اهل در بند از شهرهاي شروان و مردم ميانه ي آذربايجان بسيار جنيان را همي ديده اند . . .

اهلي:

رقيب گفت بدين در چه ميکني شب و روز
چه ميکنم؟ دل گم گشته باز مي جويم

حافظ راست:

دلم از صومعه و صحبت شيخ است ملول
يار ترسا بچه و خانه ي خمار کجاست؟

از مصنف:

جاء البريد مبشرا
من بعد ما طال المدي
اي قاصد جانان ترا
صد جان و دل بادا فدا
بالله خبر ني بما
قد قال جيران الحمي
حرف دروغي از لب
جانان بگو بهر خدا
يا ايها الساقي ادر
کاس المدام خانها
مفتاح ابواب النهي
مشکوه انوار الهدي
قد ذاب قلبي يا بني
شوقا الي اهل الحمي
خوش آن که از يک جرعه مي
سازي مرا از من جدا
هذا الربيع اذاتي
يا شيخ قل حتي متي
منع من محنت زده
زان باده ي محنت زدا
قم يا غلام و قل لنا
الدير اين طريقه؟
فالقلب ضيع رشده
و من المدارس ما اهتدي
قل للبهائي الممتحن
داو الفواد من المحن
بمدامة انوارها
تجلو عن القلب الصدي

خدايش خير دهاد که سرود:

از هستي خويش تا تو غافل نشوي
هرگز به مراد خويش واصل نشوي
از بحر ظهر تا به ساحل نشوي
در مذهب اهل عشق کامل نشوي
از معتمدي شنيدم که وزير علي بن عيسي اربلي صاحب کشف الغمه روزي با فر و شکوه و حشم همي رفت. و مردانش، کسان را از جلوي وي همي راندند.
زني از ديگري پرسيد: اين مرد کيست؟ گفت: کسي است که خداوند وي را از خدمت خويش رانده است و به خدمت دورترين مخلوق خويش واداشته است. وزير آن سخن بشنيد و زهد پيشه کرد. اين معني را جامي در سبحه الابرار آورده است:
مي شد اندر حشم و حشمت و جاه
پادشه وار وزيري در راه
گرد او حلقه مرصع کمران
موکبش ناظم عالي گهران
ديدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگيان مست نظر
هر که آن دولت و حشمت نگريست
بانک برداشت که اين کيست، اين کيست؟
بود چابک زني آن جا حاضر
گفت: تا چند که اين کيست آخر؟
رانده اي از حرم قرب خداي
کرده در کوکبه ي دوران جاي
خورده از شعبده ي دهر فريب
مبتلا گشته به اين زينت و زيب
زير اين دايره ي پر خم و پيچ
مانده اي از همه محروم به هيچ
آمد آن زمزمه در گوش وزير
داشت در سينه دلي پند پذير
در هدف کارگر آمد تيرش
صيد شد کوه سپر نخجيرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زيارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حريم
همچو پاکان بدل پاک مقيم
اي خوش آن جذبه که ناگاه رسد
ناگهان بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ز خود باز رهد
وز بد و نيک ز خود باز رهد
جاي در کعبه ي اميد کند
روي در قبله ي جاويد کند
اعرابئي گوشت همي خورد و سه فرزندش در اطرافش نشسته بودند، سرانجام از خوراک وي جز استخواني کم گوشت باقي نماند.
وي فرزندان را گفت: هر کس که خوردنش را نيک تر وصف کند، از آن او باشد. اولي گفت: چنانش بخورم که کسي نداند استخوان از سال پيش است يا امسال. گفت نيک گفتي.
دومي گفت: چنانش بخورم که ذره اي در آن باقي نماند. گفت: نيک گفتي. سومي اما گفت: من استخوان آن را خورش کنم. پدر گفت: تو بردارش.
خليفه اي را گفتند: چرا غلامان خويش را نمي آزاري؟ گفت: ايشان امناي ما بر ما هستند. اگر بترسانيمشان، چگونه از ايشان ايمن باشيم؟
ابوتمام، سخن به تعقيد همي گفت. گفتندش چرا چيزي نمي گوئي که فهم شود؟ گفت: چرا چيزي را گفته ميشود نبايد فهم کنيم؟
مأمون عتابي را گفت: مروت چيست؟ گفت: ترک لذت، دوباره پرسيد: لذت چيست؟ گفت: ترک مروت.
مردي را پرسيدند در عشق فلان زن تا کجا رسيدي؟ گفت سوگند که ماه را در خانه ي او پر نورتر از ماه در خانه ي ديگري بينم.
وزيري گفت: هر گاه کسي در محضرم بنشست، با توجه به دگرگوني زمانه و تغييرپذيري ايام و دست بدستن گشتن مشاغل، پنداشتم که من در محضر او بنشسته ام.
مادر اسکندر چنين دعايش کرد: خداوند ترا سعادتي دهد که خردمندان به خدمتت خيزند. و خردي ترا ندهد که سعادتمندان به خدمتت گيرند.
بايزيد بسطامي گفت: زاهد آن نيست که مالک چيزي نبود. زاهد آن است که چيزي مالک او نبود.
ابن سماک واعظ گفت: اي فرزند آدم، تو از زماني که هستي يافته اي، به زندان اندري، آن گاه که در پشت پدري يا رحم مادري يا گاهواره اي يا مکتبي بزندان اندري.
پس از آن نيز بزندان کوشش بهر عيال اندري و بعد نيز به گور اندر زنداني هستي. پس بهر خويش آن خواه که پس از مرگ زنداني نباشي.
ارسطو گفت: خردمند با خردمند ديگر موافقت کند. جاهل اما نه با خردمند موافقت کند و نه با جاهل ديگر. همچنان که خط مستقيم بر خط مستقيم ديگر، منطبق شود. اما خط کج با خط مستقيم يا خط کج ديگر منطبق نگردد.
فضيل را ميشي بود. يک بار از علوفه ي اميرزاده اي اندکي بخورد. فضيل از آن پس شير آن را ننوشيد.
سلطان محمد، کس به نزد خليفه، القادر بالله بفرستاد و وي را تهديد کرد که بغداد را خراب کنم و خاک آن بر پشت فيلان به غزنه برم.
خليفه نامه اي در پاسخ فرستاد که بر آن نوشته بود «الم » و جز آن چيزي دگر ننگاشته بود. محمود معني آن ندانست و دانشمندانش نيز در حل رمز متحير ماندند.
تمامي سوره هاي قرآن را که در آغازش حروف ا، ل و م بود گرد کردند و مراد حاصلشان نشد. بين نويسندگان اما جواني بود که بدو اعتنائي نمي کردند.
وي گفت: اگر سلطان اذن دهد، اين رمز حل کنم. اجازت داد. وي گفت: مگر پادشاه وي را با اعزام فيل تهديد نکرده است؟ گفت: بلي.
گفت: وي بنوشته است «الم تر کيف فعل ربک باصحاب الفيل » سلطان سخن وي را نيک يافت و وي را به خود نزديک ساخت و جايزه داد.
اعراب صدمين سال تاريخ را «حمار» گويند. مروان حمار را نيز از آن رو به حمار ملقب کرده اند که به صدمين سال در رأس دولت بني اميه بود.
در کتاب جلاء الارواح مذکور است که: هارون الرشيد از موسي بن جعفر(ع) پرسيد: چگونه گويند که شما به رسول خدا نزديکتر از مائيد؟
فرمود: اگر رسول خدا(ص) بدين جهان آيد و دختر ترا کدخدائي کند، به او دهيش؟ گفت: سبحان الله، من بدين کار بر عربان و عجمان افتخار کنم. فرمود: ولي او دختر من کدخدائي نکند و منش نيز ندهم.
در روايت ديگر آمده است که امام وي را چنين پاسخ داد که: آيا رواست که رسول خدا به حرم تو درآيد و زنان تو بي حجاب باشند؟ رشيد گفت: نه. فرمود: اما وي به حرم من درآيد و زنان من چنان باشند. رشيد گفت: راست گفتي.

نظامي راست:

از آن انديشه کن کاين جان بدبخت
بزندان فراموشان کشد رخت
کسي کو از تو بسيار آورد ياد
همي گويد که مسکين آدميزاد

لاادري . . .

هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او از آن پاک است
بورياباف اگرچه بشکافد
مو به صنعت، حرير کي بافد؟

حافظ راست:

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
يادت به دست باشد اگر دل نهي به هيچ
در معرضي که تخت سليمان رود به باد
حافظ گرت زپند حکيمان ملالت است
کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد