بخش اول - قسمت اول

بسم الله الرحمن الرحيم
سرور آدميان و شفيع روز رستاخيز که درود خداوند بر او و تبارش باد گفت: دنيا خانه ي بلاست و منزلگه رنج و روزي اندک.
ارواح سعادتمندان از آن دل آکنده و خود از دست بدبختان، بي آنکه ايشان خواهند، کنده شود. خوشبت ترين مردم دنيا آن کس است که از آن نفرت کند و آن کس به هوسش دچار شد، هلاک شود.
خوشا آن کس که به دنيا پرهيز پيشه کند و توبه پيش آورد، و پيش از آن که دنيايش به اخرت اندازد، و در دل تاريک زمين قرار گيرد و نه تواند به حسناتش افزايد نه از بديهايش بکاهد، بر شهوات خويش پيروز شود، جائي که از آن جا يا به بهشت رود که نعمتش جاودانه بود يا به آتشي افتد که عذابش را پاياني نيست.
در حديث از پيامبر(ص) آمده است که: خداوند فرمود: اگر آن کس که مرا شناسد، عصيانم کند، کسي را بروي قدرت دهم که مرا نشناسد.
ابوحمزه ثمالي گفت: علي بن حسين(ع) را ديدم که نماز ميگزارد و ردايش از شانه اش بيفتاده بود و اصلاحش نمي کرد نمازش را که تمام کرد، بوي گفتم.
پاسخ داد: واي بر تو، نداني در مقابل چه مقام ايستاده بودم؟ نماز بنده زماني پذيرفته افتد که خود با تمام وجود در آن رو به پروردگار کند.
گفتم: فدايت شوم، بدين ترتيب ما هلاک خواهيم شد. فرمود: نه، چه خداوند کسري هاي نماز را با نوافل اتمام همي دارد.
به خط . . . از عنوان بصري که پيري نود و چهار ساله بود، حکايت شده است که گفت: چند سالي به محضر مالک بن انس آمد و شد همي کردم و هنگامي که جعفر بن محمد صادق(ع) بيامد، به محضر ايشان مي رفتم و دوست مي داشتم همچنان که از مالک چيزهائي آموخته بودم، از ايشان نيز بياموزم.
روزي اما مرا گفت: من مردي ام که در جستجوي من اند. شب و روز نيزم دعاهائي است که بايدم خواند. از اين رو مرا از دعاهايم بازمدار و همچنان که پيش از اين از مالک همي آموختي و نزدش مي رفتي، بنزدش رو.
من اندوهگين گشتم و از محضرش بيرون آمدم و بخود گفت: اگر نشانه ي صلاحي در من همي ديد، مرا از رفتن به نزد خود و آموختن از او منع نمي کرد.
سپس به مسجد رسول (ص) شدم و بر او درود فرستادم. فرداي آن روز نيز بدان روضه رفتم و در آن جاي دو رکعت نماز بگزاردم و گفتم: الهي از تو همي خواهم که دل جعفر (ع) بر من مايل کني و مرا از دانش او آن قدر نصيب دهي که با آن به راه راست توافتم.
سپس اندوهگين به خانه بازگشتم. و از آن جا که دل مرا شيفتگي جعفر بود. از آمد و شد بنزد مالک نيز خويشتن داري کردم و روزها جز براي انجام نماز واجب از خانه بدر نمي شدم.
تا سرانجام روزي بردباريم به انتها رسيد. لباس بر تن و موزه به پا کردم و پس از نمازعصر، بعزم خانه ي جعفر(ع) از خانه بدر شدم. بدر خانه که رسيدم، اذن خواستم.
خادمي بيرون آمد و از کارم پرسيد. گفتمش: ميخواهم بدان بزرگوار سلام کنم. گفت: اکنون به نمازگاه خويش است. برابر در خانه بنشستم.
اندکي بعد، خادم بيرون آمد که خداوند برکتت دهد، برخيز و بدرون آي، بدرون رفتم و سلامش گفتم. پاسخ داد و گفت: خداوند بيامرزادتت، بنشين. بنشستم.
وي مدتي سرزير بينداخته بود. سرانجام سر برکرد و گفت: کنيه ات چيست؟ گفتم: ابو عبدالله. گفت: خداوند اين کنيه بهر تو حفظ کناد، بگو چه ميخواهي؟
در دل گفتم اگر ديدار و سلام وي جز همين دعا را عايد من ندارد، باز بسي است. ديگر بار سربرداشت و پرسيد: بگو چه ميخواهي؟
گفتم: از خداوند خواسته ام که دل تو به من مايل سازد و از دانش تو مرا بهره اي دهد. و اميد چندان دارم که آنچه از خداي تعالي از تو خواسته ام، اجابت دارد.
فرمود: اي ابوعبدالله، دانش به آموختن نيست. بل دانش نوري است که بدل کساني افتد که خداوند متعال
همي خواهد هدايتشان فرمايد. از اين رو اگر در جستجوي دانشي، در آغاز، در درون خود حقيقت بندگي را جستجو کن و دانش را از عمل بطلب و از خداوند پرس تا ترا بفهماند.
گفتم: بزرگوارا! گفت بر گوي اي ابوعبدالله. گفت: اي ابوعبدالله حقيقت بندگي چيست؟
گفت: سه چيز است، اين که آنچه خداوند به وي بخشيده است، مملوک خود نداند، چرا که بنده را نرسد که مالک بود.
و ايشان اموال را اموال خدا همي دانند و آنرا آن گونه که خداوند فرمان داده است بکار همي برند. ديگر اين که بنده به تدبير جهت خويش نپردازد. نيز اين که بدان چه خداوند بدآنها امر و نهي فرموده است پردازد.
حال اگر بنده آنچه خداوند به وي بخشيده مملوک خود نداند، انفاقش در راههائي که ايزد فرموده است، بر وي آسان شود.
و اگر تدبير خويش به دست مدبر خويش نهد، مصيبت هاي دنيا بر وي سهل و کوچک گردد و اگر بدانچه خداوند بدآنها امر و نهي فرموده است، پردازد، به جدل و فخر با مردمان نپردازد.
و اگر خداوند اين سه نعمت نصيب بنده اي سازد، دنيا و ابليس و مردمان بر وي کوچک شوند. در اين صورت نه در دنيا زيادتي و فخر طلبد و نه عزت و علو مردمان را خواهد و نه روزگار خويش باطل گذارد.
و اين ها اول مرتبه ي پرهيزگاري است. چه خداوند فرمود: تلک الدار الآخره نجعلها للذين لايريدون علوا في الارض و لافسادا و العاقبه للمتقين ».
گفتم اي ابوعبدالله: مرا سفارشي فرماي. فرمود: ترا به نه چيز سفارش همي کنم که سفارش من به پيروانم است و از خداوند همي خواهم که ترا به کار برد آنهاموفق بدارد، سه سفارش از آنها در رياضت نفس است و سه سفارش در بردباري و سه ديگر در دانش. آنها را حفظ کن و از سستي برآنها برحذر باش.
عنوان گفت: من بشنيدن آنها دل نهادم و او فرمود: اما آن سه که در رياضت است، از خوردن چيزي که اشتهايش نداري بپرهيز چرا که حماقت و ناداني آرد.
و جز هنگام گرسنگي مخور و آن گاه نيز که خوري، حلال خور و نام خدا بر و حديث پيامبر (ص) به خاطر آور که آدمي هيچ ظرفي را بدتر از شکم خويش نمي آکند و آن گاه که از آکندنش ناگزير است ثلثش از آن طعام است و ثلثش از آن نوشيدني و ثلثش از آن نفس.
اما آن سه که در بردباري است: اگر کسي ترا گويد، اگر يکي گوئي ده بشنوي، وي را بگوي: اگر ده گوئي يکي نيز نشنوي. کسي که دشنامت دهد، پاسخش ده: اگر تو در آنچه گوئي صادقي، از خداوند بخواه که مرا ببخشايد و اگر دروغگوئي، از خداوند بخواه که ترا ببخشايد. و آن گاه که کسي ترا به دشنام و بد سخني بترساند، با نصيحت و دعا پاسخش گوي.
اما آن سه که در دانش است، آنچه نميداني از دانشمندان پرس و از اين که به ريا يا جهت آزمودنشان از ايشان چيزي پرسي بپرهيز.
نيز از اين که بر راي خويش عمل کني بپرهيز و در هر چه بر تو پيش آيد، راه احتياط در پيش گير. چنان که از شير همي گريزي از حکم دادن بين مردمان بپرهيز و گردن خويش پل مردمان مکن.
اکنون اي ابوعبدالله برخيز. نصيحتت گفتم. تو نيز دعاي مرا تباه مساز. چه من مردي ام که بر خويشتن حريصم. سلام بر آن کس بود که از راه راست پيروي همي کند.
در حديث است که: آدمي چيزي از امور دينش را براي راست کردن کار دنيايش رها نمي کند مگر آن که خداوند چيزي بدتر بر او همي گشايد.
از کميل بن زياد نقل است که گفت: از امير مومنان(ع) پرسيدم: اي امير مومنان، ميخواهم نفس مرا به من بازشناساني. فرمود: کدام نفست را خواهي بتو بشناسانم؟
گفتم: سرورا! مگر آدمي را بيش از يک نفس است؟ فرمود: کميل نفس آدمي چهار است: نامي نباتي، حسي حيواني، ناطق قدسي و کلي الهي. و هر يک از اين چهار را پنج قوه و دو خاصيت است:
- اما نامي نباتي را پنج قوه است: ماسکه، جاذبه، هاضمه، دافعه، مربيه و دو خاصيتش زيادت و نقصان است و از کبد سرچشمه همي گيرد.
- حسي حيواني را نيز پنج قوه است: شنوائي، بينائي، بويائي، ذائقه و بساوائي. و دو خاصيتش خرسندي است و خشم و از قلب سرچشمه همي گيرد.
- ناطق قدسي را هم پنج قوه است: انديشه، بخاطر آوردن، دانش، حلم و هشياري و اين نفس از چيزي سرچشمه نگيرد و بيش از ديگر به نفوس فرشتگان شبيه بود و خاصيتهايش عفت و حکمت است.
- اما نفس کلي الهي را اين پنج قوه است، بقاي در فنا، نعمت يافتن در سلامت، عزت يافتن در ذلت و فقر در غنا و صبر در بلا و خواصش رضايت وتسليم است. مبداء آن از خداوند است و بدو نيز باز مي گردد.
خداوند فرمود: «و نفخت فيه من روحي » و نيز فرمود: «يا ايتهاالنفس المطمئنه ارجعي الي ربک راضيه مرضيه » و خرد در وسط اين چهار است.
در نهج البلاغه آمده است که امير مومنان(ع) را پرسيدند: قدر چيست؟ گفت: راهي تاريک است، مسپاريدش. دوباره اش پرسيدند، گفت: دريائي عظيم است در مغاکش فرونشويد. بار سومش پرسيدند، گفت: رازي خدائي است خود را به رنج گشودنش ميفکنيد.

حکايت:

آن عرابي بشتر قانع و شير
در يکي باديه بد مرحله گير
ناگهان جمعي از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خواست مردانه به مهمانيشان
شتري برد به قربانيشان
روز ديگر ره پيشينه سپرد
بهر ايشان شتر ديگر برد
عذر گفتند که باقي است هنوز
چيزي از داده دوشين امروز
گفت حاشا که ز پس مانده دوش
ديک جود آورم امروز به جوش
روز ديگر به کرم داري پشت
کرد محکم، شتري ديگر کشت
بعد از آن بر شتري راکب شد
بهر کاري زميان غايب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت زديارش کردند
دست احسان وکرم بگشادند
بدره زر به عيالش دادند
دور نا گشته هنوز از ديده
ميهمانان کرم ورزيده
آمد آن طرفه عرابي از راه
ديد آن بدره در آن منزلگاه
گفت اين چيست؟ زبان بگشودند
صورت حال بر او بنمودند
خاست نيزه به کف و بدره بدوش
از پي قوم برآورد خروش
کاي سفيهان خطا انديشه
وي لئيمان خساست پيشه
بود مهمانيم از محض کرم
نه چو بيع از پي دينار و درم
داده خويش ز من بستانيد
پس رواحل به ره خود رانيد
ورنه تا جان بود اندر تنتان
در تن از نيزه کنم روزنتان
داده خويش گرفتند و گذشت
و آن عرابي زقفاشان برگشت

از مثنوي:

تو چه داني قدر آب ديدگان
عاشق ناني تو چون ناديدگان
گر تو اين انبان زنان خالي کني
پر ز گوهرهاي اجلالي کني
طفل جان از شير شيطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاريک و ملول و تيره اي
دان که با ديو لعين همشيره اي
دو مرد، شنيدند که کسي کالائي همي فروشد. يکي از آن دو ديگري را گفت: اگر تو ثلث آنچه با خود داري بمن دهي و من آن را بر پول خود بيافزايم، بهاي کالا را خواهم داشت.
دومي گفت: اگر تو ربع پول همراهت را بر پول من افزائي، مرا بهاي کالا خواهد بود.
راه حل اين مساله و نظاير آن اين است که مخرج ثلث را در مخرج ربع ضرب کنند و از حاصل آنهايک واحد کسر نمايند باقي بهاي کالا است. از حاصل اگر سه کم شود، باقيمانده پول يکي از آن دوست و اگر چهار کم شود، پول ديگري است.
امير مومنان(ع) به مردي که از وي موعظت خواسته بود، گفت: از آن کسان مباش که بدون کردار نيکو، اميد آخرت دادند و با آرزوهاي دراز اميد توبه در دل مي پرورانند.
آن کسان که پيرامن دنيا سخن زاهدان همي گويند ودر آن کار مشتاقانش همي کنند. اگر از آن بديشان چيزي بخشند سير نشوند و اگر منعشان کنند، قانع نگردند.
نهي همي کنند اما نهي نپذيرند و بدانچه خود بدان عمل نکنند، ديگران را فرمان دهند. درستکاران را دوست مي دارند اما کردار ايشان را نمي کنند و گناهکاران را ناخوش دارند و خود از آنانند.
مرگ را به سبب بسياري از گناه دشمن همي دارند. و بدانچه ايشان را از مرگ ناخشنودمي کند، استقامت مي ورزند. اگر بيمار شوند، پشيمان گردند و هنگام بهبودي بي پروا به لهو پردازند.
اگر در آسايش بوند، به خود مغرور شوند و اگر به بلا اندر افتند، مايوس گردند. آن گاه که بلائي در رسد، به ناچاري دست به دعا بردارند و اگر آسايشي فراهم شود، به غرور از منعم اعراض کنند.
گمان و ترديد برايشان چيره است و آنچه يقيني است بر نفسشان چيره نگردد. به گناه ديگري که از گناه ايشان بس کوچک تر است، بر او ترسند و بهر خويشتن بيش از لازمه ي کردار خويش آرزومنداند.
اگر بي نياز شوند، گردنکشي کنند و فتنه بپا دارند. و اگر تهيدست گردند، مايوس و خوار شوند. اگر به کار پردازند، کوتاهي همي کنند و اگر چيزي خواهند مبالغت ورزند.
هنگامي که شهوت به ايشان عارض شود، معصيت را پيش اندازند و توبه را پس. اگر محنتي پيششان آيد، از شرايط دين پافرا نهند. عبرتهاي زمانه را وصف گويند اما عبرت نگيرند.
در موعظت مبالغه ورزند و موعظه نپذيرند. در گفتار راهنمايند و در کردار اندک اند. در مورد آنچه فناپذيرد، با ديگران هم چشمي کنند و در آنچه باقي مي ماند، آسان گيري کنند.
غنيمت را غرامت و غرامت را غنيمت دانند. از مرگ بيم دارند اما به چاره نپردازند. گناه ديگري را که بزرگتر از آن را برخويش کوچک شمارند، بر وي بزرگ دانند.
و طاعت خويش را که بزرگتر از آن را برديگري کوچک دانند، برخود بزرگ شمرند. مردمان را طعنه زنند و برخويشتن عيب پوشي کنند.
لهو با توانگران به نزد ايشان به که ذکر با تهيدستان، بسود خود بر ديگري چنان حکم مي کنند که بسود ديگري بر خود چنان حکم نکنند. ديگران را ره مي نمايند و خويشتن را گمراه مي سازند.
اطاعتشان که کنند، سرکشي همي کنند. نصيب خويش به تمام گيرند و نصيب ديگران ندهند. و بر مردم به چيزي جز خداي ترسند. و از خداي بر مردمان نترسند.
جامع نهج البلاغه گفت: همين مختصر، موعظتي گوارا و حکمتي بالغ و بصيرتي بهر بيننده و عبرتي بيننده ي متفکر را کافي است.
نيز از فرموده هاي امير مومنان(ع) است: برادرت را با نيکوکاري به وي سرزنش کن. بديش را با انعام به وي بازگردان.
يونس نحوي گفت: يد سه گونه است، يد بيضاء، يد خضراء و يد سوداء اما يد بيضاء آغاز کردن به کار نيک است. و يد خضراء، پاداش دادن به نيکي ديگري و يد سوداء منت نهادن همراه با نيکي کردن است.
يکي گفت: دو اسم متضاد به معنائي يگانه ديده مي شود: فروتني و شرف. بدکار را با پاداش نيک نيکوکار زجر ده. گناه دو گونه است، گناه عملي که شده است و گناه رضايت از آن.
کسي که راز خويش پوشانده، اختيار آن در دست دارد. موعظتي که ترا گفته شد، چيزي از مالت نبرد.
اگر مخرج کسرهائي را که در آنها حرف «عين » باشد، (ربع، سبع، تسع، عشر) در يکديگر ضرب کني، عدد حاصل مخرج مشترک کسرهاي نه گانه است، يعني دو هزار و پانصد و بيست.
گويند از علي(ع) مخرج مشترک کسرهاي نه گانه را پرسيدند، فرمود: روزهاي سال را در روزهاي هفته ضرب کن.
مربع هر عدد يک واحد از حاصل ضرب جذر مربع دو عدد بالا و پائين خود بيشتر است.
از نهج البلاغه: دل را رو کردن و روي گرداندني است. از اين رو هر گاه دل روي کند، ويرا به نوافل و مستحبات وادار و اگر روي گرداند به اجراي واجبات کفايت کن.
اگر خداوند سبحانه بر معصيت وعيد نداده بود، شايسته بود که آدمي شکرانه ي نعمت از معصيت دوري کند.
از نهج البلاغه: به گذشته مرا برادري ديني بود که کوچکي دنيا در چشمش، وي را در چشم من بزرگ ساخته بود، از فرمانروائي شکم بيرون بود و آنچه را که نمي يافت، اشتها نمي آورد و آن گاه که مي يافت، بيش از اندازه نمي خورد.
کسي را سرزنش نمي کرد تا در وجود او براي خويش عذري يابد. از بيماري جز پس از بهبودي شکوه نمي کرد. و هر چه مي گفت انجام همي داد و آن نمي گفت که انجام نمي داد.
و با آن که بر سخن گفتن چيره بود، بر شکستن سکوت چيره نبود. بر شنيدن بيش از گفتن حريص بود. و آن زمان که دو امر به خاطرش مي آمد، مي نگريست تا کدام يک از آن دو به هوس نزديک تر است تا از آن دوري کند.
اين گونه خلق و خوي را التزام کنيد،و در آنها با يکديگر همچشمي ورزيد. و اگر اين نتوانستيد، بدانيد که اندک گرفتن از بسيار، نيک تر از رها ساختن بسيار است.

از سروده هاي بشاربن برد:

اگر در هر امري، دوست خويش سرزنش کني، ديگر کسي که سرزنشش نکرده باشي نخواهي يافت.
و اگر بارها آب پرخاشاک ننوشي، تشنه ماني. مگر کدامين کسي را هميشه سرچشمه اي گواراست؟
از اين رو يا تنهامان يا بدوست خويش پيوند. چه دوست گاه خطا کند و گاه از خطا دوري ورزد.
حکيمي گفت: براي بوزينه ي بد نيز به هنگامش برقص پرداز. اين عبارت را قصه اي مشهور است که در «المخلاه » آن را آورده ام.

شاعري راست:

بخت آنم کو که خواب آلوده برخيزي شبي
ناله ام بشناسي و گوشي به فريادم کني
در عيون الاخبار مذکور است که سه بيت زير از جمله اشعاري است که علي بن موسي الرضا(ع) بر مامون فروخواند:
اگر آن کس که به نادانيش دچار شوم، از من فرودتر بود، از مقابله با نادانيش خودداري کنم.
و اگر در خرد چون من بود، بردباري پيشه کنم تا بزرگوارتر از همگن خويش باشم.
اما اگر در فضل و خرد از او فروتر باشم، حق تقدم و فضل وي را خواهم شناخت.
در کتاب ادب الکاتب آمده است که: طرب آن سبکي است که مرد را هنگام سرور بسيار يا اندوه فراوان دست دهد. و برخلاف آن که مردمان پندارند تنها هنگام شادي پيش نيايد.
نابغه در اين معني گفته است:
مرا پس از سفر ايشان بطرب آمده بينند. به طرب آمده اي چون و الهي يا ديوانه اي.