بخش سوم - قسمت اول

حکايت کرده اند که تهيدستي بنزد خياطي آمد تا شکاف جامه اش بر دوزد. مسکين جامه بداد و منتظر ماند که کار بپايان رسد.
خياط هنگامي که جامه بدوخت آن را پيچيد و مدتي بر آن بنشست. شاگردش ويرا گفت: جامه اش نميدهي؟ گفت: ساکت باش، شايد فراموشش کند و رود.
مردي هشام بن عبدالملک را مدح گفت: هشام گفتش: اي فلان، مگر نداني که مدح کسان پيش رويشان نهي شده است؟
گفت: من ترا مدح نگفته ام بل نعمت هاي خداوند را بر تو شمردم تا بر آن ها دوباره شکرگزاري. هشام گفت: اين سخن از مدحت نيکوتر بود. و وي را صله بداد و گرامي داشت.

شاعري سرود:

عجمان مهمان را از آن رو مهمان ناميده اند که وي را گرامي دارند. چرا که «مه » نزد ايشان سرور است و «مان » منزل، و مهمان را تا زماني که نزد ايشان ماند، سرور خويش دانند.
علي (ع) گفت: راز تو تا آشکارا نگشته، اسير تو است اما هنگامي بر زبانش آوردي، تو اسير آني. خود همين معني را چنين بنظم درآورده است.
راز خويش از هر پرسنده برپوش و برحذر باش چرا که احتياط جز بر حذر بودن نيست.
چه راز تو تا زماني که محفوظش داشته اي اسير تو است و اگر آشکارا شود، تو اسير آني.

احنف بن قيس سروده است:

هنگامي که مرد راز خويش بزبان همي آورد و ديگري را نکوهش همي کند، احمقي بيش نيست.
چرا که اگر آدمي از نگاهداري راز خويش دلتنگ شود، شنونده اش بر آن بيش دلتنگ گردد.

ديگري خلاف آن معني را چنين سروده است:

رازم را نپوشانم بل فاشش کنم، و هرگز مگذارم که رازها بر دلم انباشته شوند.
چه کسي که شبي را بخسبد و رازهاي بسيار وي را دائم از اين پهلو بآن پهلو کند، احمقي بيش نيست.

ابوتمام سرود:

چنان بگشاده دستي عادت کرده که اگر روزي خواهد دست خويش بربندد، انگشتانش طاعتش نکنند. بحري است او،از هر ره که بسويش روي و گردابش نيکي وجود ساحل اوست.
راستي را اگر جز جان خويش در کف نداشته باشد، بي گمانش خواهد بخشيد، از اين رو، سائلش کاش بپرهيزد.

ارجاني سرود:

راي خويش را با راي ديگري قرين کن، چرا که حقيقت بر دو کس پوشيده نماند.
مگر نه اين است که آدمي روي خويش بآينه اي بيند و پشت سرخويش را با دو آينه؟
سکاکي گفت: مجاز نزد پيشينيان دو گونه است، لغوي و عقلي. لغوي خود دو گونه است: آن که بمعني کلمه راجع ميشود و آن که به حکم کلمه، و آنکه بمعني کلمه راجع ميشود نيز دو گونه است: مفيد و لغو.
مفيد خود نيز دو گونه است: استعاره و غيراستعاره. و اين ها را علامه تفتازاني در فصل اول پايان کتاب البيان ذکر کرده است.

از امير خسرو:

سروي چو تو در «اوچه » و در «تته » نباشد
گل همچو رخ خوب تو البته نباشد
دوزيم ز بهر تو قبا از گل سوري
تا خلقت زيباي تو از لته نباشد
در جنت فردوس سري را نگذارند
کز داغ غلامي تواش پته نباشد
اين شکل و شمايل که تو کافر بچه داري
در چين و ختا و ختن و چته نباشد
چون موي شده است از غم تو خسرو مسکين
تا همچو رقيبت خنک و گته نباشد

بزرگي گفت:

شرف به همت عالي است نه فخر به استخوانهاي خاک شده. دروغگو، اگر حجتي واضح و زباني راستگو بکار برد، باز متهم بدروغ گفتن است.
بسا که نابينائي به هدفي که خواهد رسد و بينا خطا کند. با هيچ کس دشمني مورز چه دشمني تو ناگزير يا با نادان است يا دانا.
از اين رو، از حيله دانا بترس و از ناداني نادان نيز. از سرزنش کسي که اگر حاضر مي بود در مدحش مبالغه مي کردي شرم کن. نيز از مدح آن که اگر غايب بود نکوهشش مي کردي.

فصل در امثال و حکم عربي:

همگام تو به جنگ آن است که همراه تو ستيزد و خويش را بسبب سود تو زيان رساند.
- اگر شاخ زني به شاخداران شاخ زن. زنهار که زبان گردنت نزند. بسا وعده غذائي که تو را از وعده غذاهاي ديگر باز دارد. بسا تيري که از غير تيدانداز بهدف خورد.
بسا برادرا که مادرت ايشان را نزاده است. بسا که سکوت پاسخ بود. بسا سرزنش شده اي که بيگناه باشد. چشم جوانمرد، خبر از زبانش دهد، با توکل زانوي اشتر ببند.
هنگام آزمون، آدمي گرامي يا خوار مي شود. هر سگي بر درخانه ي خويش عوعو مي کند. زيادتي عتاب، بغض مي آورد. هر چه کاشتي درو کني. سگ رهرو به از شير خفته است.
زباني ملايم و مشتي محکم. گريه ي زن فرزند مرده مانند گريه ي زن مزدور نيست. هيچ چيز چون ناخنت پشتت نخارد. مردم را ميپوشاند و شرمگاهيش عريان است. دست تو از توست اگر فلج نيز باشد.

فصل در امثال عامه:

مارگير از مار نجات نيابد، گوسفند سربريده را پوست کندن بدرد نمي آورد. غايب دليل خويش را همراه دارد. نکاح عشق را تباه مي کند.
آزاده، آزاده است هر چند گزند بيند. برادرانه معاشرت کن و بيگانه وار معامله. قول و بولش يکي است. روزهاي ماهي را که در آن روزي نداري، مشمر. فلاني چون کعبه است زيارتش مي کنند و زيارت نمي کند.
فلاني مثل سوزن است، مردم را ميپوشاند، و خود عريان است. هر بار که پريد، بالش چيدند. داشتن دشمن عاقل، سعادت است.

امثال منظوم:

از لبيد:
هان، هر چيزي جز خداوند باطل است و هر نعمتي را ناگزير زوالي در پي.
از ديگري:
اگر موسي آيد و عصاي خويش افکند، جادوگري و جادو هر دو باطل شود.
اگر پادشاهي پربخشش نبود، بگذارش چه دولتش رفتني است.
اگر ارباب خانه به دايره زدن معتادبود، رقصيدن نيز عادت اهل خانه است.
هر گاه نکوهش مرا از ناقصي شنيدي، بدان که آن نکوهش شهادت مي دهد که من بکمالم.
کسي که هنگام بيماري عيادتمان نکند، به تشييع جنازه اش نمي رويم.
گاه از بدبختي سائل، کريم هم بخل همي ورزد.
يکي از مولفان کتابي در مناظره ي گل سرخ و گل نرگس نوشته است چنان که فضلا نيز در مناظره ي شمشير و قلم، بخل و کرم، مصر و شام، شرق و غرب، عرب و عجم، نثر و نظم، چيزها نوشته اند.
در مورد اينها بهر صورت ميتوان دلايلي آورد. اما مناظره ي مشک و عطر «زباد» از نظر عقلي مجالي ندارد. با اين همه، جاحظ را در اين زمينه رساله اي بديع است.

از کتاب مزار پيرامن صبر:

بيهقي که خدايش رحمت کناد، از ذوالنون مصري روايت کرد و گفت: هنگام طواف دو زن را ديدم که يکي از آندو همي خواند:
برآن بلايا بردباري کردم که اگر پاره اي از آن بر کوههاي حنين فرود مي آمد،از هم مي پاشيدند.
اشگ چشم خويش نگاه داشتم و آنها را دوباره به چشم بازگرداندم تا چشم آنها را بدرون، بر دل فرو ريزد.
گفتمش: اين همه اندوه زچه روست؟ گفت: از مصيبتي که جز من بر کسي فرود نيامده است.
گفتم: چسان بود؟ گفت: مرا دو پسر بود که با يکديگر بازي ميکردند. پدرشان گوسفنداني قرباني کرده بود. يکي از آن دو بديگري گفت: بگذار نشانت دهم پدر چگونه گوسفند را قربان کرد.
برخاست، کارد برگرفت و ديگري را سر بريد و گريخت. پدرشان که آمد، بوي گفتم که پسرت، پسر ديگرت را کشت و گريخت. وي بدنبالش رفت و ديد درنده اي او را دريده است بازگشت و از فرط اندوه و تشنگي، براه بمرد.
گفته اند حجاج روزي بتفرج خارج شد. هنگامي که تفرج بپايان رسيد و يارانش را بازگرداند، پيري از قبيله ي بني عجل پيش آمد.
حجاج وي را گفت: اي پير از کجائي؟ گفت: از همين روستايم، گفت: کارگزاران ده چگونه اند؟ گفت: از بدترين کارگزاران اند، بمردم ستم مي کنند و اموالشان را حلال ميدارند.
پرسيد: در مورد حجاج چه ميگوئي؟ گفت: هرگز کسي بدکارتر از او بر عراق ولايت نکرده است. خداوند روي خود و آمرش را سياه گرداناد.
حجاج پرسيد: ميداني من کيستم؟ گفت: نه. گفت: من حجاجم. پير گفت: تو ميداني من کيستم؟ گفت: نه. گفت: من مجنون بني عجل ام و به هرروزي دوبار مصروع مي شوم. حجاج خنديد و فرمان داد صله اي بسيار وي را دهند.
روزي معاويه احتجاج کرد که: خداوند متعال مي فرمايد: «و ان من شي ء الاعندنا حزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم » زچه رو مرا نکوهش مي کنيد؟
احنف گفت: من ترا بسبب آنچه در خزائن خداوند است، نکوهش نمي کنم نکوهش من ترا از آن رو است که تو آنچه خداوند از خزائنش فرو فرستاده است، در خزانه نهاده اي و در واقع بين ما و خداوند حائل شده اي.

خدا خيرش دهاد شاعر را چه نيکو سروده است:

آدمي، پيامبر نيز اگر باشد، از زبان مردمان آسوده نمي ماند. اگر بسيار کار بود، گويند احمق است و اگر بخشش افزون کند، گويند افراط مي کند.
اگر ساکت ماند، گويند لال است و اگر زبان آوري کند، گويند پرگوست.
اگر روزه بدارد و شبها نماز خواند، گويند تزوير مي کند و خود را برخ مردم مي کشد.
از اين رو بمدح و ثناي مردم اعتنا مکن و جز خداوند از هيچ کس مترس چه او بزرگترين است.
شريک بن اعور بنزد معاويه شد. معاويه او را که مردي زشت روي بود، گفت: تو زشتي و زيبا به از زشت است. نامت نيز شريک است و خدا را که شريکي نيست.
پدرت هم اعور (يک چشم) بود و سالم نيک تر از يک چشم است. با اين همه، چگونه بر قوم خويش سروري بيافتي؟ ابن اعور وي را پاسخ داد که: تو معاويه اي و معاويه جز ماده سگي نيست که با عوعوي خويش سگان را ميخواند.
بسر صخر(سنگ سخت) نيز هستي که دشت به از سنگ سخت است. نيز اين حرب (جنگ) هستي و صلح به از جنگ است.
پسر اميه نيز هستي و اميه جز تصغير امه (کنيز) نيست. با اين همه تو چگونه بر ما امارت يافته اي؟ اين بگفت و خارج شد و چنين سرود:
آيا معاويه بن حرب، در حالي که شمشير بران و زبان تيزم با من است، مرا ناسزا مي گويد؟ و نيز جائي که پسران عمويم چون شيراني که به ناسزاگو حمله مي برند، گرد من ايستاده اند؟
گفته اند: نابغه ي جعدي چهل روز شعر گفتن نمي آرست. تا اين که بني جعده بجنگ قومي دگر رفتند و برآنان پيروزي يافتند.
هنگامي که نابغه اين خبر بشنيد خشنود شد، بطرب آمد و ملکه ي شعر دروي بجنبيد و بسرود. بني جعده او را گفتند: بخدا ما از بازگشائي زبان شاعرمان خرسندتر از پيروزي بدشمنيم.
خليل - که خدايش رحمت کناد - گفت: شاعران امراي سخن اند، و هر گونه خواهند در آن تصرف کنند. اطلاق، تقييد يا تسهيلي که ايشان را جائز است، بر ديگران جائز نيست.
شاعري گفت: هرگز کسي را بشعر و شاعران آگاه تر از خلف احمر نيافتم. وي گاه بشيوه ي قديمي ترين شاعر پيشين چنان شعر مي سرود که از سروده هايشان تميز داده نمي شد.
بعدها زهد پيشه کرد، و هر شب و روز يک بار قرآن ختم مي کرد، يکي از شاهان آن هنگام، وي را مالي بسيار بخشيد بل يک بيت سرايد، اما امتناع کرد.

از آنچه از مقالات صوفيه نقل شده است:

اگرم پرسند که ترا آرزو چيست، گويم، مرا آرزو ديدار ياران است.
چرا که هر بلائي در راه خرسندي ايشان مرا غنيمتي است و هر رنجي در راه محبتشان شرابي گوارا.

نيز:

اي آن که اشتياق خويش بفرياد بيان همي کني، گمان نکنم که ادعايت راست بود.
چرا که اگر آنچه گوئي راست است تا ديدن من، چشم برهم گذاردن نميتوانستي.

نيز:

بسا عاشقا که از چشمه ي وصال جامي نوشيده بود. من اما از وصال ليلي جامي ننوشيده ام.
راستش برترين چيزي که از وصل وي مرا حاصل شده است آرزوهائي است که چونان برقي گذرايند و ناباور کردني.

نيز:

دل را گفتم: هان، اگر خواهي بازگردي، تا راه بازگشتي هست، باز گرد.

نيز:

ديروز دوستي اگر بديدار دوستي همي آمد، از آن بود که از گفت گو. و نزديکي با او لذت برد. امروزه اما اگر کسي بديدن دوستي شود، از آن است که درددلي برگويد يا شکايتي از زمانه ببيان آورد.

شاعري سرود:

آدمي اگر پس از دشمن تنها يک روز بزيد، بسيار زيسته است.

ابوطيب متنبي چه نيک سروده است:

آن گاه که بزرگواري را اکرام همي کني، سروريش مي يابي و آن زمان که فرومايه اي را اکرام همي کني، برسرکشي خود افزايد.
چنين است. چرا که همچنان که شمشير بجاي انعام بکار نيايد، انعام نيز جاي شمشير نگيرد.
گفته اند: بليغ کسي است که سخن را در خور دلخواه خود تواند گويد و جامه ي لفظ در خور معني تواند دوزد. اما سخن بليغ آن سخن است که واژه هايش وزين و معنايش تازه بود.
از اعرابئي پرسيدند: بليغ کيست؟ گفت: آن کس که از همه کوتاه تر سخن گويد و بيش تر از ديگران حاضر جواب بود.
امام فخرالدين رازي در حد بلاغت گفت: بلاغت آن است که آدمي کنه آنچه در دل دارد، به لفظ بيان کند بدان شرط که از خلاصه گوئي که بمعني زيان رساند و بسيار گوئي که دلتنگي آرد، نيز دوري کند.
فيلسوفي گفت: هم چنان که ظرف نشکسته را از شکسته، به صدايش شناسند، حال آدمي را نيز از گفتار وي مي توان دريافت.