بخش دوم - قسمت اول

هستي با همه ي اجزايش سخن همي گويد «وان من شي ء الا يسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبيحهم »
اما سخن برخي بگوش مي آيد، فهميده نيز شود. همچنان گفتگوي دو تن که بزبان واحد با يکديگر سخن گويند و صداي يکديگر بشنوند.
اما سخن برخي بگوش آيد اما بفهم در نيايد. همچنان گفتگوي دو تن که بدو زبان با يکديگر سخن گويند. يا همچون صداي حيوانات که بگوش ما رسد يا صداي ما که بگوش ايشان.
و سخن برخي ديگر نه شنيده شود نه بفهم آيد. اما اين معني درباره ي محجوبان است وگرنه ديگران کلام هر چيز بشنوند.

از مولوي معنوي:

چون بت رخ تو است، بت پرستي بهتر
چون باده زجام تو است، مستي بهتر
از هستي عشق تو چنان نيست شدم
کان نيستي از هزار مستي بهتر
رويم را پرسيدند صوفي کيست، گفت: صوفي کسي است که نه مالک چيزي بود نه چيزي مالک او.
از سخنان سمنون المحب: اولين گام وصال عبد حق را سبحانه آن است که ترک نفس خويش کند. و اولين گام دوري عبد حق را سبحانه، پيوستن به نفس خويش است.
شخصي بديگري گفت: براي نيازکي بنزد تو آمدم. پاسخ داد براي نيازکت مرد کوچکي را بياب.
شخصي ديگري را گفت: بتو نياز کوچکي دارم. گفت: بگذارش بزرگ شود.
در حديث آمده است که برادرت را ستمگر باشد يا ستمديده، ياري کن. پيامبر(ص) را پرسيدند، چگونه به ستمگر ياري بايستي کرد؟ فرمود: با منع وي از ستم بيشتر و مرگ را بياد آوردنش.

درويش دهکي:

مرا چه سخن پيش آن جمال و قد است
که صد هزار صفت گر کنم، يکي ز صد است
بد است خوي تو اي جان که بد هميگويند
رخت که هست نکو، گفت هيچکس که بد است؟
گفته اي درويش جان ده در طريق عاشقي
کار دشواري بفرما اين خود آسان من است
از غم صورت شيرين بقيامت فرهاد
صد قيامت کند آن دم که رود کوه بباد
ميکند پرواز ترک جان و ميسوزد روان
تا نبيند شمع خود را مجلس آراي کسان
اگر زمن طلبي جان چنان بيفشانم
که آب در دهن حاضران بگردانم
مرا ز عشق نه عقل و نه دين و نه دنياست
چه زندگيست که من دارم اين چه رسوائي است
حديث شوق همين بس که سوختم بي دوست
سخن يکي است دگرها عبارت آرائي است

از حسن:

در عرصات همچنان روي گشاده اندرآ
تا بدعا بدل شود دعوي دادخواه تو
هر گنهي که ميکني، عذر که ميکند طلب
اين همه طاعت حسن گرد سر گناه تو

از مهري

حل هر نکته که بر پير خرد مشکل بود
آزموديم، بيک جرعه ي مي حاصل بود
گفتم از مدرسه پرسم سبب حرم مي
در هر کس که زدم بيخود و لايعقل بود
خواستم سوز دل خويش بگويم با شمع
بود او را بزبان آنچه مرا در دل بود
دولتي بود ز وصل تو شبي مهري را
حيف و صد حيف که بس دولت مستعجل بود

ابوسعيد ابوالخير راست:

آن يار که عهد دوستداري بشکست
ميرفت و منش گرفته دامن در دست
ميگفت دگر باره بخوابم بيني
پنداشت که بعد از او مرا خوابي هست

از خان احمد

از گردش چرخ واژگون مي گريم
وز جور زمانه بين که چون مي گريم
با قد خميده چون صراحي شب و روز
در «قهقهه »ام وليک خون ميگريم

از ديگري است:

آفاق بپاي آه ما فرسنگي است
وز ناله ي ما سپهر دود آهنگي است
در پاي اميد ماست هر جا خاري است
بر شيشه ي عمر ماست هر جا سنگي است

از معلم ثاني:

اسرار وجود خام ونا پخته بماند
و آن گوهر بس شريف ناسفته بماند
هر کس ز سر قياس چيزي گفتند
و آن نکته که اصل بود ناگفته بماند

از جامي:

حسن خويش از روي خوبان آشکارا کرده اي
پس به چشم عاشقان خود را تماشا کرده اي
ز آب و گل عکس جمال خويشتن بنموده اي
شمع گل رخسار و ماه سرو بالا کرده اي
جرعه اي از جام عشق خود بخاک افکنده اي
ذوفنون عقل را مجنون و شيدا کرده اي
گرچه معشوقي لباس عاشقي پوشيده اي
آنکه از خود جلوه اي بر خود تمنا کرده اي
بر رخ از مشک سيه مشکين سلاسل بسته اي
عالمي را بسته ي زنجير سودا کرده اي
موکب حسنت نگنجد در زمين و آسمان
در درون سينه حيرانم که چون جا کرده اي
ميکني جامي کم اندر عشق اسم و رسم خويش
آفرين بادا بر اين رسمي که پيدا کرده اي

قاضي تنوخي:

آيا آب ديدگان را پس از مرگ مردي که ما را آبرو بودي، حفظ کنيم؟
اي گور! ترا جسدي در آغوش نيست. بل مکارمي زنده را در آغوش داري.

از صنوبري است:

بجان تو، موي خويش براي آن که جوان بنظر آيم، خضاب نکرده ام.
بل ترسم از آن بود که اگرم با موي سپيد بينند، خرد پيران از من خواهند و نيارم.

از بيکسي:

گفت ديروز طبيبي که تب يار شکست
لله الحمد که امروز به صحت پيوست

شاعري سرود:

دلارام، زماني که موي بناگوش سپيدم را ديد که با خضابش از ديد او مستور داشته ام، گفت: صورت حق به باطل مستور همي کني و با درخشش سراب مرا بوهم آب همي افکني؟
گفتمش، نکوهش کافي است، اين سياهي لباس حزني است که در ماتم جواني بتن کرده ام.

حاجري راست:

برق يماني درخشيدن گرفت و آن گونه که خواست مرا غمگين ساخت. و ياد روزگاري که در «حمي » بوديم زنده ساخت، راستي چه روزگاري بود.
اي برق درخشنده برگوي آيا روزگاران وصل دوباره باز خواهد گشت؟ و ما را دوباره اجتماعي خواهد بود و من برسيدن آرزوها آيا سعادتمند خواهم شد؟
هجر آيا کدامين تير را در کمان نهاد و مرا بدان بردوخت! و بدان، ياران را از من دور ساخت و مرا آن نشان داد که نبايستي.
آنک خرابه هاي سرزمين سعدي وحمي و علمان است، راستي زمان کودکي کجاست، دوران جواني را چه پيش آمد؟ مسرت هاي ما همانند زيبارويان از دستمان شدند.
راستي اسيري اشک ريزان را کدام کس بياري خواهد شتافت؟ همان را که هرگاه گويد بلائي بگذشت، بلاي دگري فرودش آيد.
نيز هم او راست: مي فروش عشق تو. جامي پيش آورد، زمانه آرام است، برخيز شمعي بيفروزيم. تا چه زمان راز احوال ناخوشايند خويش همي پوشي، پرده بيفکن و دمي آرام گير!

نيز از اوست:

هنگامي که ملامتگران حال مرا بچشم ديدند، حيران ماندند و گفتند: نکوهش وي ديگر ما را عار است.
چه ما تاکنون مي پنداشتيم کسي را نکوهش همي کنيم که مي شنود، همي فهمد و درمي يابد.

از سرور من شيخ عبدالقادر گيلاني قدس سره:

حجاب از تجلي برگير و مرا بوصل خويش زندگي بخش.
اگرت قتل من خشنود همي کند، هزار بارت حلال باد.
مرا جز جاني نمانده آن را بستان، جان تنها دارائي تهيدست است.
جزئي از مرا از خويشتن ستاندي، کاش کل مرا همي ستاندي.
دل را از من برگرداندي، و عقلم را بستاندي.
بر در خانه ات قرني ايستادم شود که بوصل نايل شوم.
راستي اما کدام کس تواندم ياري کند تا تو از من خشنود شوي؟
مرا جز تو دل مشغولي نيست، چرا که غايت هر دل مشغوليم توئي.

از شيخ محي الدين عربي:

مردمان را پيرامن خداوند اعتقاداتي گونه گون است. اما مرا تمامي اعتقادات ايشان است.

از سروده هاي تاج الدين بن عماره:

از عشقي که بدان مبتلا گشتم، جز شور و اشتياق بيشتر مرا نصيبي نشد.
و محنت من در عشق او جز دايره اي نبود که آغاز و انجامش يکي است.

نووي راست:

قناعت را ريشه ي توانگري يافتم و از اين رو بدان درآويختم.
پس از آن، نه اين کس مرا بيند که بردرخانه اويم و نه آن کس بيند که با وي بجد اندرم.
بدين گونه بي درهمي، توانگرانه همي زيم و بين مردمان چونان شاهي رفت و آمد همي کنم.

ابن حلاوي پيرامن آشپز لوچ خويش گفته است:

ما را اندک غذائي همي آورد و بسيارش همي پندارد، اين را سبب چشم اوست.
بخت بد را بين که روزي من بدست کسي است که هر چيزي را دوبرابر همي بيند.

شافعي راست:

کسي که تمامي عمر را در جهت سود اهل خويش بکوشد، بحکمت نرسد.
و جز جواني خالي از غم و گرفتاري، کسي ديگر را دسترسي به دانش نيست.
لقمان حکيم نيز که خبر فضلش را کاروانها باين سو و آن سو مي بردند.
اگر دچار تهيدستي و عيال بودي، هرگز گاو و خر از يکديگر تميز ندادي.

ديگري سروده است :

اگرت نه مالي است که ما را سودي رساني و نه دانشي که دينمان را حاصلي داشته باشي،
و نيز اميدي در بلايا بتو نميتوان داشت، بگذار مجسمه اي از گل چون تو سازيم.

قاضي عبدالوهاب:

چاندکي مال و فزوني آروزها مرا در اين سرزمين برفت و آمد بسيار واداشته است.
شب را اگر در شهري مانم، هنوز آرام نگرفته شترانم براه همي افتند تو گوئي من انديشه اي برانگيخته ام که ساعتي نيز يکسان نتوانم ماند.

عباس بن احنف:

پرسيدندمان که حالتان چگونه است، سوالشان با بدرود همزمان شد.
هنوز نرسيده بار برستيم. راستش بين فرود آمدن و براه آمدنمان تفاوتي نيافتيم.