بخش اول - قسمت اول

بسم الله الرحمن الرحيم

شود که گويند گرد شده ي قرآن را نشايد که تصنيف خواند زيرا که ظاهر آن است که تصنيف بايستي تمام سخن منصف بود.
پاسخ آن است که بدان دليل که گفتي، گرد شده ي قرآن را نتوانيم تصنيف گفت، گردآوري حديث را نيز نتوان تصنيف خواند. در حالي که بکار بردن واژه ي تصنيف براي گردآوري حديث، شايع است.

از خطبه روز غدير:

. . . بدانيد که امروز همان روز است که خداوندش گرامي و بزرگ داشته و آن را در کتاب عزيز بخوبي بيان فرموده است آنجا که فرمود جل شانه: «اليوم اکملت لکم دينکم و انعمت عليکم نعمتي و رضيت لکم الاسلام دينا» امروز روز به کمال رسيدن دين، اتمام نعمت بر جهانيان، آشکار گشتن حق و يقين، خوار ساختن مخالفان و دورويان است، امروز، روز غدير، روز اظهار چيزي است که در دل دارم، روز برداشتن پرده ها و روز آشکاري اسرار است.
امروز روز هدايت بندگان، روز اقرار حسودان، روز سرور اوصيا، روز فرشتگان آسماني روز خبر بزرگ، روز راه راست است. امروز روز کشف و بيان و روز حجت و برهان و روز نص جلي است.
امروز، روزي است که دشمنان گويند: خوشا بحال تو يا علي! امروز، روزي است که هر کس من مولايش بودم، علي مولاي اوست.
امروز روز اين گفتار است که خداوندا آن کس که وي را دوست بدارد دوست بدار و آن کس که وي را دشمني دارد. دشمن بدار. امروز، روز روشن گري و زبان آوري است.
امروز روز پيمانها و روز شهود است. امروز روز عرفان وايقان، هدايت و وصايت، احقاق حق و پيمان است. امروز روز تنصيص و تخصيص است. امروز، روز شيعه ي امير مومنان و يوم حجت بر عموم خلائق است.
ابن براج بيست يا سي سال قضاوت طرابلس را برعهده داشت. ابو جعفر شيخ طوسي هنگامي که شاگر سيد مرتضي بود. ماهانه دوازده دينار از وي ميستاند و ابن براج هشت دينار.
سيد مرتضي - که خداوند روحش را قدسي کناد - علوم بسياري را تدريس همي کرد و به شاگردان خويش درآمد ماهانه اي همي داد. تا بسالي، قحط سالي شديد فرآمد.
مردي يهودي براي بدست آوردن قوت روزانه حيله اي انديشيد و به مجلس سيد آمد و اجازت خواست که نزد وي نجوم خواند. سيد وي را اجازت داد و دستور داد جيره ي وي را روزانه دهند. مرد مدتي چنين بود و سرانجام نزد سيد اسلام آورد.
سيد مرتضي اما لاغر اندام بود و بکودکي همراه با برادرش رضي نزد ابن نباته مولف خطب درس همي خواند. روزي شيخ مفيد به مجلس درس سيد آمد.
وي از جاي خويش برخاست شيخ را بجاي خود نشاند و خود در مقابلش بنشست. شيخ اشارت کرد که در حضور وي به درس گفتن پردازد چه از فصاحت وي در سخن بشگفت بود.
و داستان اينکه شيخ مفيد فاطمه زهرا(ع) را بخواب ديد که حسن و حسين (ع) را بنزد وي آورد و فرمود اين دو را دانش آموز، و روز بعد فاطمه دختر ناصر دو فرزندش سيد رضي و سيد مرتضي را به محضر او آورد و گفت اين دو را دانش آموز. سخت مشهور است.

از . . .

کسي باشد به گيتي مرد اين کار
که از گيتي همينش کار باشد
در هر چه ميکنم نظر از چشم عبرتي
دروي مشرح است زتوحيد صد دليل
بگذ رتو از دليل و بمدلول راه بر
او را از او شناس نه از بحث و قيل و قال

از مولوي معنوي:

از پدرآموز اي روشن جبين
ربنا گفت و طلمنا پيش از اين
نه چو ابليسي که بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو، کرديم زرد
رنگ، رنگ تو است و صباغم توئي
اصل جرم و آفت و داغم توئي
همين بخوان رب بما اغويتني
تا نگردي جبري و کژ کم تني
بر درخت جبر تا کي برجهي
اختيار خويش را يک سو نهي
همچو آن ابليس و ذريات او
با خدا در جنگ و اندر گفتگو
داند او کونيکبخت و محرم است
زيرکي زابليس و عشق از آدم است
زيرکي بفروش و حيراني بخر
زيرکي کوري است، حيراني بصر
عقل قربان کن بقول مصطفي
حسبي الله گو که الله ام کفي
همچو کنعان سرزکشتي وامکش
که غرورش داد نفس زيرکش
کاشکي او آشنا ناموختي
تا طمع در نوح و کشتي دوختي
رستگي زين ابلهي داري هوس
خويش را ابله کن و ميرو به پس
اکثر اهل الجنه البله اي پسر
بهر اين گفته است سلطان البشر
ابلهي نه کوبه مسخرگي دو توست
ابلهي کو واله و حيران اوست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله و زرخ يوسف بدر
عقل را قربان کن اندر راه دوست
عقلهات آيد از آن سوئي که اوست
زين سراز حيرت اگر غفلت رود
هر سر مويت سر عقلي شود
غير اين عقل تو حق را علقهاست
که بدان تدبير اسباب شماست
غير از اين معقول ها، معقول ها
يابي اندر عشق با فر و بها
عشر امثالت دهد تا هفتصد
چون ببازي عقل در عشق صمد
حجاج روزي خطبه ميخواند، گفت: همانا خداوند ما را فرمان داده است که موونت عقبي فراهم کنيم، و او خود موونت دنيايمان فراهم همي کند. کاش خداوند موونت عقباي ما را فراهم همي فرمود و ما را بطلب موونت دنيا فرمان همي داد.
حس بصري اين سخن بشنيد. گفت: اين سخن گمشده ي مومني است که از دل منافقي برشده است.
سخن يکي از خوارج، سفيان ثوري را خوش آمد، گفت: گمشده ي مومني بر زبان منافقي است.
از سخنان حکيمان: برترين کار حفظ عرض بمال است. اگر آميزش با فروتر از خويش گزيدي خويش را از وي پاس دار. برادر خويش را بنيک و بد، بدرستي نصيحت کن، از خوارمايگان بپرهيز، هيبتت بماند. فرومايه را فروتني مکن، چرا که فرمانت نخواهد برد.

خدايش خيردهاد چه نيکو سرود:

از مردمان بپرهيز و تنها همدمي با پروردگار را بگزين.
مردمان را هر گونه خواهي زير و بالا کن، جز عقربي نخواهيشان يافت.
از سفيان ثوري که خدايش ببخشايد روايت است که: شنيدم که امام صادق جعفر بن محمد(ع) ميگفت: سلامت آنچنان گرانبها گشته که پيدا نيست کجايش ميتوان يافت.
حال اگر در چيزي بتوانش يافت، شود که در گمنامي باشد. و اگر در گمنامي نبود، شود که در تنهائي بود هر چند که سلامت گمنامي از آن تنهائي بيش است.
و اگر در تنهائي نبود، شود که در سکوت بود هر چند که سلامت تنهائي از آن سکوت بيش است. و اگر در سکوت نبود، شود که در سخن سلف صالح بود. اما خوشبخت کسي است که در نفس خويش خلوت يابد و خداوند موفقيت مي دهد.
خدايش خيردهاد شاعر چه نيکو سروده است:
لذت بخش تر از تمتع زيباروياني که در لباس ابريشمين همي آيند لذت آن تائب است که گريزان از اهل و مال اين جا و آنجا سفر کند. تا بل نامش فراموش شود و تنها ماند و عبادت را اماني يابد.
لذتش اين بود که هر جا رو ميکند، بتلاوت پردازد و هر جا هست در دل و زبان ذکر پروردگار گويد.

از اشعار منسوب به امام شافعي:

خداوند را بين مردمان، بندگاني زيرک است که دنيا را طلاق گفته اند و از فتنه هايش ترسيده.
دنيا را نيک نگريسته اند و از آن جا که آن را جايگاهي براي زندگان نيافته اند.
آن را گردابي دانسته اند که تنها با کشتي کار نيک ميتوان از آن رهايي يافت.

ديگري سروده است:

اگر سپاسگزاري من از نعمت هاي خداوند خود نعمتي بود، در خور سپاس است.
بدين گونه هر چند روزگار دير ماند و عمر دراز بود، سپاس وي جز بفضل او ممکن نشود.
رابعه ي عدويه را پرسيدند: کي بنده از پروردگار بزرگ راضي شود؟ گفت:
آن گاه که شاديش از مصيبت چون شاديش بر نعمت بود.
روزي هم او را گفتند: شوق تو به فردوس چسان است؟ گفت: ابتدا همسايه سپس خانه.
نيز از کلام اوست که خدايمان از آن بهرمند کناد: آنچه از عباداتم را که آشکارا بوده است، بحساب نمي آورم.
عابدي گفته است: دنيا را خوار داريد. چرا که گواراترين چيزهايش نزد شما، در مقابل زيانهايش سخت کوچک او خوار است.

خدايش خبردهاد چه نيکو سروده است:

دلارام زيبا رخي است که از آفتاب جز دور از دسترسش بودنش را نياموخته است.
مذمتش که ميکنم، گوشش شنواي آن نيست و خشنودي ام را نيز اعتنائي نمي کند.
يکي از مفسران پيرامن اين آيه «و ينجي الله الذين اتقوا بمفازتهم من العذاب » نوشته است: عمل نيکو بروز رستاخيز کننده ي خود را هنگام مشاهده ي هول قيامت گويد، بر من برشو، چرا که بدنيا مدتها من بر تو بودم. آن گاه وي بر خود بنشاند و از تنگناهاي رستاخيز برهاند.
نام آوري گفت: بنده ي خدا ببزرگي دست نيابد مگر آن که مردم را چنان از چشم اندازد که جز خدا نبيند و هيچکس بر سود و زيان رساندن بوي توانا نبود و ياآن که چنان ايشان را از دل برون کند که اعتنا نکند چگونه اش بينند.

عارفي سرود:

ما را خواهي جمله حديث ما کن
خو، با ما کن زديگران خو واکن
ما زيبائيم ياد ما زيبا کن
با ما تو دو دل مباش دل يکتا کن

شاعري سرود:

اي خواهان دانش که اينجا و آنجا در جستجوي آني، دانائي در سينه ي تو است.
از اين رو هر گاه کوشنده اي بجستجو برخاست همراهش برخيز و آنقدرش بخوان که پاسخت دهد.

ديگري راست:

هرگزش فراموش نمي کنم آن گاه که سرشار از جواني پديدار شد و گفت برگو بدانم اشتياق با تو چه کرد؟ و گفتمش: قصه ي ما طولاني است و ترا تنگدلي آرد.
حق سبحانه عزيز (ع) را وحي کرد که: اگر راضي نشوي که نقل مجلس بدگويانت کنم، نامت را بر طومار فروتنان نخواهم نوشت.
امير مومنان (ع) راست: سه کار از ديگر کارها سخت تر است، در همه حال بياد خداوند بودن، ياران را با مال ياري کردن و از خود حق بجانب مردم دادن.
بزرگي گفت: حق آن است که بر لغزش برادرت هفتاد عذرآوري. حال اگر دل تو آن ها را نپذيرفت، وي را گوئي که برادرت ترا هفتاد عذر آورد و تو نپذيرفتي حقا که تو در خور سرزنشي نه او.

شاعري سرود:

مرا در عشق تو سختي هائي است که مجنون عامري در عشق ليلي هرگزشان نچشيد.
با اين همه اما من چون مجنون سر بدنبال وحوش نگذاردم. چرا که جنون را گونه هاي بسيار است.

ديگري راست:

خواستمش که مرا زگونه ي خويش ده بوسه دهد، نه بيش.
اما آن گاه که دست در گردنش کردم و لب بر نهادمش، در شمار بخطا افتادم و حساب از دست شد.
مصنف گويد: آنچه مي گويد بخط پدرم که خداوند روانش را قدسي کناد، يافته ام: مساله: بقطعه زميني، درختي است با ارتفاعي مجهول. ظهر هنگام گنجشکي از نوک آن درخت به زمين مي پرد.
خورشيد در اول جدي است، به شهري که در بيست و يک درجه ي عرض جغرافيائي واقع است. گنجشک ياد شده بر نقطه اي از سايه ي درخت فرود مي آيد.
مالک زمين، زمين را از بيخ درخت تا نقطه ي موصوف به زيد ميفروشد. و از آن نقطه تا اخر سايه را به عمرو و از نقطه ي انتهاي سايه باندازه ي ارتفاع درخت - يعني آخرين حد ملک خود - به بکر.
پس از آن درخت از ميان مي رود و ميزان سايه و نقطه ي فرود گنجشک بر ما پوشيده ميماند. حال با اين فرض که ارتفاع درخت و طول سايه و فاصله ي نقطه ي فرود گنجشک تا بيخ درخت بر ما مجهول است، ميخواهيم سهم هر يک از خريداران را تعيين کنيم و به ايشان دهيم.
ميدانيم که مسافتي که گنجشک آن را با پرواز طي کرده است، پنج متر است. نيز ميدانيم که باقي اعداد مجهولمان نيز عدد صحيح است. و ميخواهيم بدون مراجعه به قواعد حساب و جبر و مقابله و خط اين مساله را حل سازيم. راه حل کدام است؟
گويم، اين مساله را بخط پدر - قدس الله سره - يافتم و پندارم که مساله را خود او طرح کرده است. و بنظرم مي رسد که جواب سوال اين بود که گفته شود.
چون مسافت پرواز وتر مثلث قائم الزاويه است و مربع آن يعني بيست و پنج بنا به قضيه عروس برابر با مربع دو ضلع ديگر است، اگر بدو مربع صحيح تقسيم شود. يکي شانزده خواهد بود و ديگري نه.
پس يکي از دو ضلع محيط به قاعده چهار است. و ديگري سه و طول سايه نيز چهار است. زيرا ارتفاع خورشيد در آن زمان و مکان چهل و پنج بوده است.
چه اين مقدار بقيه ي تمام مقدار عرض يعني شصت و نه ذرع - اگر از آن بيست و چهار يعني ميل کلي راکسر کرده باشيم - است.
در جاي خويش نيز ثابت شده است که سايه ي ارتفاعي باندازه ي چهل و پنج ذرع با شاخص مساوي است. از اين رو آشکار مي شود که سهم زيد از زمين سه متر و سهم عمرو يک متر و سهم بکر چهار متر است. و اين منظور ماست.
پوشيده نيست که در احتساب سايه ي ارتفاع به چهل و پنج ذرع براي شاخص اندک مسامحه اي بکار رفته است، که بدان در حاشيه ي خويش بر رساله ي اسطرلاب اشاره کرده ام. اما اين تفاوت بسيار اندک است و محسوس نيست و براي پاسخ به سئوال، ما را کافي است.
در کتاب کافي بروش حسن از حضرت ابو عبدالله (ع) روايت شده است که فرمود: قرآن پيمان خداوند بر مخلوق اوست. از اين رو بر مسلمان شايسته است که بر پيمان خويش بنگرد و هر روزي از آن پنجاه آيه خواند.
نيز از زين العابدين(ع) روايت شده است که فرمود: آيه هاي قرآن گنجينه هائي است. و هر بار که گنجينه اي از آن بازکني، شايسته است که بدان بنگري.
از جمله آنچه خداوند سبحانه و تعالي به موسي - که بر پيامبر ما و او برترين درود و پاکترين سلام بادا - وحي فرمود، اي موسي کهنه لباس باش و تازه دل، تا بر مردم زمين ناشناس باشي و بين خلق آسمان شناسا و معروف.
نديم سلطان، حکيمي را به صحرا ديد که علف مي چيد و مي خورد. گفتش که: اگر بخدمت شاهان در مي آمدي، نيازمند خوردن علف نمي شدي. پاسخ داد. تو نيز اگر علف ميخوردي، نيازمند خدمت شاهان نبودي.