بخش چهارم - قسمت اول

يکي از ياران امير مومنان (ع) را پرسيد: اي امير، آيا بر گناهکاران امت ميتوانيم سلام کرد؟ پاسخ داد: مي بيني که خداوند ايشان را شايسته ي توحيد ميداند، تو ايشان را شايسته ي سلام نمي داني؟
نيز فرموده است: چيزي که ناتوان را به آرزويش مي رساند، همان است که بين دورانديش و آرزويش حايل مي شود.
آن گاه که گناه را عظيم شماري، حق خداوند را عظيم شمرده اي و آن گاه که گناه را کوچک بشماري، حق خداوند را کوچک شمرده اي، گناهي که تو آن را عظيم پنداري، خداوند کوچکش خواهد شمرد و گناهي که تو خردش بشمري، خداوند عظيمش خواهد داشت.
اگر مومني را در کاري ناشايسته بينم، وي را بپوشانم. آن کس که چيزي را که بدان نياز ندارد بخرد، چيزي را که بدان محتاج است خواهد فروخت.
واليس حکيم گفت: مال دوستي ستون شر است و شر دوستي ستون عيبهاست.
همو را هنگام پيري پرسيدند: حالت چگونه است؟ گفت: همچنان که بيني، کم کم ميميرم.
هم از او پرسيدند: کدام پادشاه برتر است، شاه يونان يا شاه ايران؟ گفت: آنکه بر خشم و شهوت خويش فرمانروا باشد، برتر است. وي گفته است: آن گاه که دنيا کسي را مي يابد که از آن مي گريزد، مجروحش مي دارد.
و آن گاه که خواهاني را مي يابد، هلاکش مي سازد. نيز گفت: حق نفس خويش را بدو ده. چه اگر حق حق را ايفا نکرده اي، به خصومتت برخواهد خاست.
حکيمي گفت: بي ترديد کسي که از مردم بگسلد و به شاهي از شاهان بپيوندد، اثرش را بيند. حال کسي که از مردم بگسلد و به خدا پيوندد، نيک روشن است.
نيز گفت: ما از مردم زمانه باصرار چيزهائي خواهيم و ايشان بناگزير دهندمان. از اين رو نه ايشان را ثوابي است و نه ما را برکتي در آن.
نيز گفت: شادي دنيا در آن است که بدانچه داري خرسند باشي و اندوهش در آن است که غم آن خوري که روزي تو نيست.
حکيمي گفت: نشانه ي آن که چيزي که اکنون در دست تو است نصيب ديگر مي شود، آن است که چيزي که در دست ديگري بوده است، نصيب تو گشته است. نيز گفت: زندگي فقيرانه بامنيت نيک تر از زندگي توانگرانه بترس است.
امام کاظم (ع) به اين يقطين گفت: چيزي را بهرمن بعهده گير، در عوض سه چيز را بهر تو بعهده مي گيرم، برعهده گير که هيچ يک از ياران ما را در دارالخلافه نبيني مگر آن که بانجام کارش برخيزي.
در عوض بر عهده مي گيرم که هرگز لبه ي شمشيرت نرسد و هرگزت سايه ي زندان بر سر نيفتد و هرگز تهيدستي بخانه ات گام ننهد.
مرد حکيمي را پرسيد: حال برادرت فلان چگونه است؟ گفت: در گذشت پرسيد: علت مرگش چه بود؟ گفت: زندگانيش.
بايزيد بسطامي کسي را شنيد که اين آيه را همي خواند: «ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ». سخت بگريست و بگفت: کسي که از هستي خود درگذرد، چگونه اش وجود بود؟
حکيمي گفت: خشم خداوند بس شديدتر از آتش است و خشنوديش سترگ تر از بهشت.
بزرگي گفت: مرا با دنيا چکار که اگر بمانم، با من نماند و اگر بماند، من نمانم.
بشر حافي ميگفت: کسي مرگ را ناخوش دارد که درباره ي عقبي بشک اندر است و من چنين کس را ناخوش مي دارم.
مسيح - که بر پيامبر ما و او درود بادا - گفت: کسي که خداوند بدير رساندن روزي خويش نسبت مي دهد بايستي از خشم او بيمناک باشد.
يکي از حکيمان گفت: بنده آن گاه به خداوند نزديک تر است که چيزي از او خواهد و آن گاه به خلق خدا نزديک تر است که از ايشان چيزي نخواهد.
عابدي گفت: من از اين که خداوند مرا از او بديگري مشغول بيند، شرمسارم.

. . .

از بس که رفو زديم و شد چاک
اين سينه همه بدوختن رفت
ندانم آن گل خودروچه رنگ و بو دارد
که مرغ هر چمني گفتگوي او دارد

مسيحي راست:

ياربکام مانشد زين چه گنه رقيب را
نيست نصيب کام دل عاشق بي نصيب را
عمر اگر امان دهد، وقت خزان درين چمن
نيم شبي قضا کنم ناله ي عندليب را
غمزه ي او بهر دلي دردي و داروئي دهد
دست و دلي نمانده در کشور ما طبيب را
وصل تو گر ز آسمان نامزد کسي شود
تيزي تيغ غيرتم بازبرد نصيب را

حيرتي:

بهيچ چيز خدايا مرا مکن قادر
مباد خست پنهان من شود ظاهر

از مثنوي:

اين طبيبان بدن دانشورند
بر سقام تو ز تو واقف ترند
هم زنبضت هم زجسمت هم زرنگ
صد مرض بينند در تو بي درنگ
پس طبيبان الهي در جهان
چون ندانند از تو بيگفت زبان
آن طبيبان بدن بيروني اند
که بدان اشيا به علت ره برند
وين طبيبان چونکه نامت بشنوند
تا به قعر تار و پودت در روند

نيز از مثنوي:

در وضو هر عضو را وردي جدا
آمدت اندر خبر بهر دعا
چونکه استنشاق بيني ميکني
بوي جنت خواهي از رب غني
تا تو را آن بو کشد سوي جنان
بوي گل باشد دليل گلستان
چونکه استنجا کني ورد سخن
اين بود، يارب از اينم پاک کن
دست من اين جا رسيد اين را بشست
دستم اندر شستن جان است سست
از حوادث تو بشوي آن مست را
کز حدث من خود بشستم دست را
آن يکي در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوي جنت ساز جفت
گفت شخصي: خوب ورد آورده اي
ليک سوراخ دعا گم کرده اي

از مولف، از سوانح:

زد به تيرم بعد چندين انتظار
گرچه دير آمد خوش آمد تير يار
شد دلم آسوده چون تيرم زدي
اي سرت گردم چرا ديرم زدي
حکيمي گفت: اگر بدان دانش که آموخته اي عمل نکني، از دانشت سود نبرده اي. در اين صورت گر بدانش خويش افزايي، حال تو بحال آن مرد ماند که دسته اي هيزم بهم بست تا برد و نتوانستش برد. بسته را بنهاد و بر آن افزودن گرفت.
يکي از مفسران در تفسير اين فرموده ي خداوند «و اما السائل فلاتنهر» گفت: مراد از سائل، خواهان دانش است نه خواهان طعام.
والي بصره زاهدي را گفت: مرا دعائي کن! گفت: کساني بر درت نفرينت همي کنند.
حکيمي گفت: اگر خواهي قدر نعمت هاي دنيا فهم کني، بنگر که در دست چه کسان است؟
هم او گفت: بر مرد فاضل و خردمند است که مجلس خويش از سه چيز پرهيزد شوخي، ذکر زنان و سخن از طعام.
ابراهيم را پرسيدند: چرا با مردمان معاشرت نکني؟ گفت: اگر با فروتر از خويش همنشيني کنم، با نادانيش مرا بيازارد. و اگر با برتر از خود همنشيني کنم، بر من کبر فروشد.
و اگر هم نشيني همسان خويش پذيرم، بر من حسادت کند. از اين رو صحبت آن کس گزيده ام که در مصاحبتش ملالي نيست و در وصلش انقطاعي نه و در انسش وحشتي نيست.
درحديث است که در بهشت چيزهائي است که نه چشمشان ديده و نه گوششان شنيده و نه به خاطر آدمئي بگذشته است.

مولف، بهاء الدين محمد - خدايش ببخشايد - را بيتي فارسي پيرامن همين حديث است:

نقص کرم است آن که قدرش
در حوصله ي اميد گنجد

رباعي

او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گويد همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همي کم شنوي
بشنو بشنو که قصه شان خوش باشد

بروز عيد، هنگاميکه حال مقتضي بود، سروده ام:

عيد، هر کس را ز يار خويش چشم عيدي است
چشم ما پر اشک حسرت دل پر از نوميدي است
بزرگي گفت: عيد از آن کسي نيست که رخت نو پوشيده بل از آن کسي است که از وعيد خداوند امنيت خاطر دارد.
راهبي را پرسيدند: عيد شما چه روزي است؟ گفت: روزي که در آن معصيت خداوند نکنيم، آن روز عيد ماست.
- عيد از آن کسي نيست که لباسي فاخر در بر دارد، بل از آن کسي است که از عذاب آخرت ايمن است.
- عيد از آن کسي نيست که جامه از پارچه اي ظريف دوخته، بل از آن کسي است که راه درست ميداند.

خدايش خيردهاد چه نيکو گفته است:

مبارک باد عيد آن دردمند بيکسي کو را
که نه کس را مبارکباد گويد نه کسي او را
از سخنان حکيمان: آنقدر منشين تا ترا بنشانند. تا زماني که نشاندندت، در برترين جا باشي. و تا مپرسندت، مگوي تا والاترين سخن را گفته باشي.
شيخ الطايفه، ابو جعفر محمد بن حسن طوسي، خاکش نيکو باد در کتاب الاخبار، طي خبري حسن، از امام باقر(ع) روايت کرده است که پيامبر (ص) روزي در مسجد نشسته بود مردي وارد شد و بي آن که رکوع و سجود خويش تمام کند، نمازگزارد.
پيامبر فرمود: چونان مرغي که بزير پاي خويش پنجه زند. اگر وي با چنين نمازي بميرد، بدين من در نگذشته است.
يکي از بزرگان صوفيه گفت: فوت وقت نزد اصحاب حقيقت دشوارتر از سپردن جان است. چرا که سپردن جان، ببريدن از مردمان است و فوت وقت ببريدن از حق.
ابو علي دقاق را پيرامن اين حديث پرسيدند که: کسي که براي توانگري فروتني کند، دو سوم دين خويش از دست داده است. گفت: بقلب ما اگر فروتنيش کند، تمامي دين خود از دست داده است.

جارالله زمخشري راست:

شک بسيار گرديده و هر قوم مدعي است که راهش مستقيم است. من به لاالله . . . دست يازيده ام و پس از آن به عشق خويش به احمد و علي. آنجا که سگي به عشق اصحاب کهف رست، چگونه به عشق آل نبي نخواهد رست؟

شاعري ديگر راست:

اي آن کسان که با فراق خويش ديگر گونم کرده ايد، مرا طاقت دوريتان نمانده.
بدين بيمار وصال، وصل ارزاني داريد. چرا که عمر بگذشته و حال من ديگرگون نگشته.
به خط نياي مولف که خداوند رحمتش کناد:
مرا شايستگي وصال نبود، تو مرا شايستگي وصال بخشيدي.
مرا که مرده اي بيش نبودم، زندگي بخشيدي، پس آن گاه ناداني ام را بخرد بدل ساختي.