رؤياي جواني

کاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد
گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد
زلف دوشيزه گل باشد و غماز نسيم
بلبل شيفته، شوريده و شيدا باشد
سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار
هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد
رستخيز چمن و شاهد و ساقي مخمور
چنگ و ني باشد و مي باشد و مينا باشد
يار قند غزلش بر لب و آب آينه گون
طوطي جانم از آن پسته شکرخا باشد
لاله افروخته بر سينه مواج چمن
چون چراغ کرجي ها که به دريا باشد
اين شکرخواب جواني است که چون باد گذشت
واي از اين عمر که افسانه و رؤيا باشد
گوهر از جنت عقبا طلب اي دل ورنه
خزفست آنچه که در چنته دنيا باشد
شهرياراز رخ احباب نظر باز مگير
که دگر قسمت ديدار نه پيدا باشد