مزد شباني

خوشست پيري اگر مانده بود جان جواني
ولي ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جاني
چو من به کنج رياضت خزيده را چه تفاوت
کزان کرانه بهاري گذشت يا که خزاني
وداع يار بياد آر و اشک حسرت عاشق
چو ميرسي به لب چشمه اي و آب رواني
دهان غنچه مگر بازگو کند به اشارت
حکايت دل تنگي به چون تو تنگ دهاني
به صحت و به امان زنده اند مردم دنيا
منم که زنده ام اما نه صحتي نه اماني
شعيب جلوه سينا جهيز دختر خود کرد
خدا چه اجرت و مزدي که مي دهد به شباني
چه دلبخواه به غير از تو باشد از توندانم
که آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آني
تو شهريار نبودي حريف عهد امانت
ولي به مغز سبک مي کشي چه بار گراني