مکتب طبيعت

فريب رهزن ديو و پري تو چون نخوري
که راه آدم و حوا زده است ديو و پري
به پرده داري شب بود عيب ما پنهان
ولي سپيده دمان ميرسد پرده دري
سرود جنگل و درياچه سنفونيهايي است
برون ز دايره درک و رانش بشري
به باغ چهچه سحر بلبلان سحر
به کوه قهقه شوق کبکهاي دري
زمينه ايست سکوت از براي صوت و صدا
ولي سکوت طبيعت ز بان لال و کري
از آن زمان که دلم در به در ترا جويد
حبيب من چه دلي داده ام به در به دري
سرشک و ديده جمال تو مي نمايندم
يکي به آينه سازي دگر به شيشه گري
به تير عشق تو تا سينه ها سپر نشود!
چه عمرها که به بيهوده مي شود سپري
پناه سايه آزادگي است بر سر سرو
که جور اره نبيند به جرم بي ثمري
تو شهريار، به دنبال خواجه رو تنها
که اين مجامله هم برنيامد از دگري