طور تجلي

شب به هم درشکند زلف چليپائي را
صبحدم سردهد انفاس مسيحائي را
گر از آن طور تجلي به چراغي برسي
موسي دل طلب و سينه سينائي را
گر به آئينه سيماب سحر رشک بري
اشک سيمين طلبي آينه سيمائي را
رنگ رؤيا زده ام بر افق ديده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤيائي را
از نسيم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوريدگي و شيوه شيدائي را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قيمت ارزان نکني گوهر زيبائي را
طوطيم گوئي از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گويائي را
دل به هجران تو عمريست شکيباست ولي
بار پيري شکند پشت شکيبائي را
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرائي را
صبح سرمي کشد از پشت درختان خورشيد
تا تماشا کند اين بزم تماشائي را
جمع کن لشکر توفيق که تسخير کني
شهريارا قرق عزلت و تنهائي را