اقبال من

تيره گون شد کوکب بخت همايون فال من
واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من
خنده بيگانگان ديدم نگفتم درد دل
آشنايا با تو گويم گريه دارد حال من
با تو بودم اي پري روزي که عقل از من گريخت
گر تو هم از من گريزي واي بر احوال من
روزگار اينسان که خواهد بي کس و تنها مرا
سايه هم ترسم نيايد ديگر از دنبال من
قمري بي آشيانم بر لب بام وفا
دانه و آبم ندادي مشکن آخر بال من
بازگرداندم عنان عمر با خيل خيال
خاطرات کودکي آمد به استقبال من
خرد و زيبا بودي و زلف پريشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سياه فال من
اي صبا گر ديدي آن مجموعه گل را بگو
خوش پراکندي ز هم شيرازه آمال من
کار و کوشش را حوالت گر بود با کارساز
شهريارا حل مشکلها کند حلال من