شرم و عفت

نالدم پاي که چند از پي يارم بدواني
من بدو ميرسم اما تو که ديدن نتواني
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که اين درد نداني
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدي
يک نظر در تو ببينم چو تو اين نامه بخواني
به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زيباست
که غزالي به نواي ني محزون بچراني
از سرهر مژه ام خون دل آويخته چون لعل
خواهم اي باد خدا را که به گوشش برساني
گر چه جز زهر من از جام محبت نچشيدم
اي فلک زهر عقوبت به حبيبم نچشاني
از من آن روز که خاکي به کف باد بهار است
چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشاني
اشکت آهسته به پيراهن نرگس بنشيند
ترسم اين آتش سوز از سخن من بنشاني
تشنه ديدي به سرش کوزه تهمت بشکانند؟
شهريارا تو بدان تشنه جان سوخته ماني