وا جواني

بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني
داستانها دارم از بيداد پيري با جواني
وا عزيزا گوئي آخر گر عزيزت مرده باشد
من چرا از دل نگويم وا جواني وا جواني
خود جواني هم به اين زودي به ترک کس نگويد
من ز خود آزردم از فرط جواني ها جواني
تا به روي چشم سنگين عينک پيري نهادم
مينمايد محو و روشن چون يکي رؤيا جواني
الفت پيري و نسيان جواني بين که ديگر
خود نميدانم که پيري دوست دارم يا جواني
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گيرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جواني
سال ها با بار پيري خم شدم در جستجويش
تا به چاه گور هم رفتم نشد پيدا جواني
ناز و نوش زندگاني حسرت مردن نيرزد
من گرفتم عمر چندين روزه سر تا پا جواني
گر جواني ميکنم پيرانه سر بر من نگيري
شهريارا در بهاران مي کند دنيا جواني