جرس کاروان

از زندگانيم گله دارد جوانيم
شرمنده جواني از اين زندگانيم
دارم هواي صحبت ياران رفته را
ياري کن اي اجل که به ياران رسانيم
پرواي پنج روز جهان کي کنم که عشق
داده نويد زندگي جاودانيم
چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير
وز دور مژده جرس کاروانيم
گوش زمين به ناله من نيست آشنا
من طاير شکسته پر آسمانيم
گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند
چون ميکنند با غم بي همزبانيم
اي لاله بهار جواني که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانيم
گفتي که آتشم بنشاني، ولي چه سود
برخاستي که بر سر آتش نشانيم
شمعم گريست زار به بالين که شهريار
من نيز چون تو همدم سوز نهانيم