افسانه شب

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
سيماي شب آغشته به سيماب برآمد
آويخت چراغ فلک از طارم نيلي
قنديل مه آويزه محراب برآمد
درياي فلک ديدم و بس گوهر انجم
ياد از توام اي گوهر ناياب برآمد
چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد
تا يادم از آن نوگل سيراب برآمد
ماهم به نظر در دل ابر متلاطم
چون زورقي افتاده به گرداب برآمد
از راز فسونکاري شب پرده برافتاد
هر روز که خورشيد جهانتاب برآمد
ديدم به لب جوي جهان گذران را
آفاق همه نقش رخ آب برآمد
در صحبت احباب ز بس روي و ريا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد