کاروان بي خبر

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست
با دل اين قصه نگويم که به دلخواهش نيست
کاروان آمد و از يوسف من نيست خبر
اين چه راهيست که بيرون شدن از چاهش نيست
ماه من نيست در اين قافله راهش ندهيد
کاروان بار نبند شب اگر ماهش نيست
ما هم از آه دل سوختگان بي خبر است
مگر آئينه شوق و دل آگاهش نيست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوري اين خيمه و خرگاهش نيست
خواهم اندر عقبش رفت و بياران عزيز
باري اين مژده که چاهي بسر راهش نيست
شهريارا عقب قافله کوي اميد
گو کسي رو که چو من طالع گمراهش نيست