خزان جاوداني

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو يکي بپرس از اين غم که به من چه کار دارد
نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلاي شب انتظار دارد
تو که از مي جواني همه سرخوشي چه داني
که شراب نااميدي چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من
که کمند زلف شيرين هوش شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخيه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته هاي شيرين
چه ترانه هاي ه محزون که به يادگار دارد
غم روزگار گو رو، پي کار خود که ما را
غم يار بي خيال غم روزگار دارد
گل آرزوي من بين که خزان جاودانيست
چه غم از خزان آن گل که ز پي بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليکن
نه همه تنور سوز دل شهريار دارد