من نخواهد شد

رقيبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد
به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد
مگر با داس سيمين کشت زرين بدروي ورنه
به مشتي خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد شد
حجابي نيست در طور تجلي ليکن اينش هست
که محرم جز شبان وادي ايمن نخواهد شد
برو از هفت خط نوشان پاي خم مي ميپرس
که هر دردي شراب ناب مرد افکن نخواهد شد
به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست
چراغ جاودانست اين و بي روغن نخواهد شد
شبستاني که طوفانش دميد از رخنه و روزن
دو صد شمعش برافروزي يکي روشن نخواهد شد
تو کز گنجينه بيرون تاختي ترسم خرف باشي
که گوهر شاهد بازار يا برزن نخواهد شد
اميد زندگي در سينه ها کشتن فغان دارد
امين باشي که هرگز مرگ بي شيون نخواهد شد
دمي چون کوره آتش چرا چون شمع نگدازم
عزيز من دل عاشق که از آهن نخواهد شد
گل از دامن فرو ريز و چو باد از اين چمن بگذر
که جز خون دل آخر نقش اين دامن نخواهد شد
دلي کو شهريارا دشمن جان دوست تر دارد
دريغ از دوستي با وي که جز دشمن نخواهد شد