شماره ٥١

در هر آن پيرهن که خواهي مرد
خواه کرباس گير و خواهي برد
هم در آن پيرهن شوي محشور
در مصابيح ديده ام مسطور
آنکه گويد که پيرهن اين است
گو بگو ظاهر سخن اين است
ور بگويد که پيرهن بدن است
يوسفي در درون پيرهن است
ممکن است اين و آن ولي بر ما
پيرهن از صفت بود جان را
جامه جان چنان که يافته اي
هم تو پوشي همان که بافته اي
آنچه رشتي و بافتي جانا
خود بپوشي پلاس يا ديبا
گر پلاس است جامه ات آن دم
هيچ سودي نداردت ماتم
ور حرير است و جامه شاهي
خوش بپوشش که خوشتر از ماهي
پيرهن چون برون کني از تن
هنر و عيب تن شود روشن
آشکارا شود چنانکه بود
بنمايد بتو همان که بود
جامه از علم وز عمل مي دوز
جامه دوزي بيا ز ما آموز
خلعت خاص پوش سلطاني
حيف باشد که برهنه ماني
خرقه دوزم ز وصله اخلاق
بهر ياران خود علي الاطلاق
هر که را پيرهن چنين باشد
يوسف او در آستين باشد
گر چه بسيار جامه بخشيديم
به از اين جامه اي نپوشيديم
بستان يادگار ما در پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
جامه آخرت چنين باشد
آخر اين سخن همين باشد
گفت پيغمبر خدا که خدا
اين چنين گفت از کرم با ما
هر که داند که من که سلطانم
گر ببخشم گناه بتوانم
عفو فرمايمش گناه تمام
هيچ باکم نه از خواص و عوام
سخني با موحد است اي يار
هر که شرک آورد رود در نار
ما نداريم شرک و مي داند
گر ببخشد گناه بتواند
پاي تا سر همه گنه کاريم
ليکن اميد عفو مي داريم