شماره ٣٣

مجمع البحرين اگر جويي دل است
جامع مجموع اگر گويي دل است
دل بود خلوت سراي خاص او
هر چه مي خواهي بيا از دل بجو
اوسع است از عرش اعظم عرش دل
چيست کرسي سده اي از فرش دل
کنت کنزا گنج اسماي وي است
کنج دل مي جو که آن جاي وي است
جمله اسما در او گنجيده اند
اهل دل دل را بدينسان ديده اند
علم اجمالي چو دانستي به جان
علم تفصيلي ز لوح دل بخوان
از جمال و از جلال ذوالجلال
تربيت يابد دل ما لايزال
نقطه اي در دايره بنهفته اند
اهل دل اين نقطه را دل گفته اند
نقد دل را قلب مي خواند عرب
باشد از تقليب او را اين لقب
جامع غيب و شهادت دل بود
تخت سلطان ولايت دل بود
رحمت ذاتي دهد دل را سعت
لاجرم اوسع بود دل از صفت
في المثل گر عالم بي منتها
در دل عارف درآيد بارها
دل محس آن نگردد جان من
اينچنين فرمود آن جانان من
شمه اي گفتم ز دل بشنو به جان
تا بيابي ذوق جان عارفان
يادگار نعمت الله ياد دار
ياد دار از نعمت الله يادگار