شماره ٧٤٥: دلم بگرفت از اين زهد ريائي

دلم بگرفت از اين زهد ريائي
بيا اي ساقي رندان کجايي
به دور چشم مست مي فروشان
ندارم ميل زهد و پارسائي
خرابات است و ما مست خرابيم
چنين مخمور تو آخر چرائي
شراب صاف ما دردي درد است
به ذوقش نوش اگر همدرد مائي
گداي حضرت سلطان ما شو
که يابي پادشاهي زاين گدائي
در آئينه جمال خويش بينم
ز هي خود بيني و هم خودنمائي
به شادي نعمت الله نوش کردم
مي جام عطاياي خدائي