شماره ٧٣٠: درآ در بحر ما با ما که عين ما به ما بيني

درآ در بحر ما با ما که عين ما به ما بيني
به چشم ما نظر مي کن که تا نور خدا بيني
بيا و نوش کن جامي ز درد درد عشق او
حريف دردمندان شو که درد دل دوا بيني
مگر آئينه گم کردي که بي آئينه مي گردي
ببيني روي خود روشن اگر آئينه را بيني
ز خودبيني نخواهي ديد آن ذوقي که ما داريم
خدابين شو که غير او چو او بيني هوا بيني
خيال غير اگر داري خيالي بس محال است آن
اگر تو غير او جوئي ندانم تا کجا بيني
اگر فاني شوي از خود توئي باقي جاويدان
سر دار فنا بنشين که تا دار بقا بيني
غلام سيد ما شو که چون بنده شوي خواجه
به نور نعمت الله بين که تا نور خدا بيني