شماره ٧٢٩: بيا بر چشم ما بنشين که خوش آبي روان بيني

بيا بر چشم ما بنشين که خوش آبي روان بيني
دمي از خود بياسائي سرآب چنان بيني
درآ در گوشه ديده کناري گير از مردم
که بر دست و کنار آنجا کنارش در ميان بيني
خيال عارضش جوئي در آب چشم ما مي جو
که نور ديده مردم درين آب روان بيني
به بحر ما خوشي چون ما درآ با ما دمي بنشين
که ما را هم به عين ما محيط بي کران بيني
نشان و نام خود بگذار و بي نام و نشان مي رو
چو بي نام و نشان گشتي به نام او نشان بيني
حريف بزم رندان شو که عمر جاودان يابي
به ميخانه گذاري کن که مير عاشقان بيني
ز سيد جام مي بستان و جام و مي بهم مي بين
بيابي لذتي چون ما گر اين بيني و آن بيني