شماره ٧٢٥: اي که مي گوئي که هستم از مني

اي که مي گوئي که هستم از مني
از مني بگذر که اين دم با مني
آدمي زان پيش کايد در وجود
معنيش جان بود و در صورت مني
از مني بگذر چو مردان خدا
کز مني پيدا شود مرد و زني
سروري يابي چو سرداران عشق
گر به پاي عاشقان سرافکني
جان تو چون يوسف و تن پيرهن
يوسف مصري نه اين پيراهني
چون ز هر دل روزني با حق بود
خاطر موري سزد گر نشکني
نعمت الله جو که تا يابي مراد
بگذر از دنيا که دون است و دني