شماره ٧١٧: تنها نه منم عاشق تو بلکه جهاني

تنها نه منم عاشق تو بلکه جهاني
گر جان طلبي هان بسپاريم رواني
هر سو که نظر مي کنم اي نور دو چشمم
بينم چو خودي بر سر کويت نگراني
گر نام من اي يار برآيد به زبانت
در هر دو جهان يابم از آن نام و نشاني
خواهي که به پيري رسي اي جان ز جواني
زنهار مکن قصد دل هيچ جواني
اين علم معاني است که کرديم بيانش
خود خوشتر ازين قول که کرده است بياني
ما نقش خيال تو نگاريم به ديده
بي نقش خيال تو نباشيم زماني
در آينه ديده سيد همه بينند
آن نور که ديديم در اين ديده عياني