شماره ٧٠٦: مرنجان جان باقي را براي اين تن فاني

مرنجان جان باقي را براي اين تن فاني
دريغ است آن چنان جاني که بهر تن برنجاني
به دشواري مخور خوني مشو ممنون هر دوني
قناعت کن، بکسب خود، بخور ناني به آساني
هواي ديو نفساني مسخر کن سليماني
چرا عاجز شدي آخر به دست ديو نفساني
شراب عشق او درکش که تا چون ما شوي سرخوش
وگر فرمان نخواهي برد مخموري تو مي داني
بزن شمشير مردانه بگير اقليم شاهانه
بيا بر تخت دل بنشين که در عالم تو سلطاني
اگر دنيي و گر عقبي طلب کاري همان ارزي
هر آن چيزي که مي جوئي حقيقت دان که خود آني
حريف نعمت الله شو که تا ذوق خوشي يابي
چرا مخمور مي گردي مگر غافل ز مستاني