شماره ٦٧٧: جز خيال تو در اين ديده نگنجد دگري

جز خيال تو در اين ديده نگنجد دگري
چشم دارم که ز الطاف تو يابم نظري
تا که زنار سر زلف تو بستم به ميان
بسته ام از سر اخلاص به خدمت کمري
حلقه اي بر در ميخانه زدم بگشودند
به از اين هيچ کسي را نگشودند دري
غير در خلوت ما بار ندارد والله
ساکنم در حرم کعبه نيم رهگذري
به خرابات ترا راهبرم گر آئي
اين چنين ره ننمايد به جهان راهبري
گنج شاهي است در اين گوشه ويرانه دل
طلبش کن که توان يافت بهر سوگهري
نعمت الله بدست آور و مي جو خبرم
که ز ذوق من سرمست بيابي خبري