شماره ٦٦٢: ز سوداي جهان بگذر اگر سوداي ما داري

ز سوداي جهان بگذر اگر سوداي ما داري
هواي خويشتن بگذار اگر ما را هوا داري
مرو دور اي عزيز من بيا نزديک ما بنشين
چرا بيگانه مي گردي نشان آشنا داري
خرابات است و ما سرمست و ساقي جام مي بر دست
ازين مجلس گريزاني بگو عزم کجا داري
برو اي عقل سرگردان که من مستم تو مخموري
ندارم راحتي از تو مرا زحمت چه مي داري
فدا کن جان اگر خواهي که عمر جاودان يابي
فنا شو از وجود خود اگر عشق بقا داري
ز خلوت خانه ديده خيال غير بيرون کن
بگو اي نور چشم من به جاي او که را داري
سبوي خود چو بشکستي به بحر ما به پيوستي
بشو غواص اين دريا که دري پربها داري
نديم بزم سيد باش اگر فردوس مي جوئي
حريف نعمت الله شو اگر نور خدا داري