شماره ٦٢١: به خدا تا ز خود شدم آگاه

به خدا تا ز خود شدم آگاه
بي خدا نيستم دمي والله
گرد کنج خرابه مي گشتم
تا به گنجي فرو شدم ناگاه
يوسف جان نازنين تنم
سوي مصر دل آمد از تک چاه
مهر عشقش چو رو به من بنمود
گرچه بودم هلال گشتم ماه
نور ظاهر شد و نماند ظلام
گشت فاني غلام و باقي شاه
چون همه اوست غير او خود نيست
گفته ام لااله الاالله
لاجرم سيد وجود خودم
نعمت اللهم وز خود آگاه