شماره ٥٩٣: چشم نابيناي ما از نور او بينا شده

چشم نابيناي ما از نور او بينا شده
هر که ديده ديده ما همچو ما شيدا شده
آفتابي رو به مه بنموده در دور قمر
اين چنين حسن خوشي در آينه پيدا شده
آب چشم ما بهر سو رو نهاده مي رود
قطره قطره جمع گشته آمده دريا شده
دل بدست زلف او داديم و چون ما صدهزار
سر به پاي او نهاده در سر سودا شده
ما بلاي عشق را آلا و نعما گفته ايم
زانکه کار مبتلايان از بلا بالا شده
عشق آمد شادمان و عقل و غم بگريختند
اين چنين شاه آمده ساقي بزم ما شده
سيد ما عاشقانه ترک عالم کرد و رفت
گوئيا با حضرت يکتاي بي همتا شده