شماره ٥٨٢: عمري است تا دل من با بي دلان نشسته

عمري است تا دل من با بي دلان نشسته
خوش گوشه اي گرفته در کنج جان نشسته
رندي حيات جاويد يابد که از سر ذوق
مستانه در خرابات خوش با مغان نشسته
سلطان عشق بنشست بر تخت دل چو شاهي
تختي چنين که ديده شاهي چنان نشسته
خوش بلبلي است جانم کاندر هواي جانان
نالد به ذوق دائم بر گلستان نشسته
گر عاشقي ز خود جو معشوق خويشتن را
زيرا که او هميشه با عاشقان نشسته
بر گرد قطب ياران پرگاروار گردند
سرگشته در کناره او ميان نشسته
رندي چو نعمت الله جوئي ولي نيابي
برخاسته ز عالم بيخان و مان نشسته