شماره ٥٧٦: نور رويش پرتوي بر ماهتاب انداخته

نور رويش پرتوي بر ماهتاب انداخته
جعد زلفش سايه بان بر آفتاب انداخته
سنبل زلفش پريشان کرده بر رخسار گل
بلبل شوريده را در پيچ و تاب انداخته
ساقي سرمست ما رندانه جام مي بدست
آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته
برکشيده تيغ عشق و عاشقان خويش را
بر سر کوي محبت بي حساب انداخته
لاابالي وار با رندان نشسته روز و شب
از رقيب ايمن سپر بر روي آب انداخته
آتشي انداخته در شمع جان از عشق او
عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته
وعده ديدار داده عاشقان خويش را
ذوق و وجدي در وجود شيخ و شاب انداخته
زاهد و مفتي به عشق جرعه اي از جام او
آن يکي سجاده و اين يک کتاب انداخته
نعمت الله را حريف مجلس خود ساخته
جام وحدت داده و مست و خراب انداخته