شماره ٥٧٤: چنين ديوان که ما داريم از آن ديوان ديوان به

چنين ديوان که ما داريم از آن ديوان ديوان به
چه جاي ديو يا ديوان که از ملک سليمان به
دواي درد دل درد است اگر داري غنيمت دان
که درد درد عشق او به نزد ما ز درمان به
رها کن کفر و هم کافر مسلمان باش مردانه
چو خواهي مرد اي درويش اگر ميري به ايمان به
خرابات است و رندان مست و جام مي بر دست
چنين بزم ملوکانه ز خاقاني و خاقان به
چو دل با تو نمي ماند به دلبر گر دهي اولي
چو جان از تن بخواهد شد فداي روي جانان به
دل معمور آن باشد که خوش گنجي بود در وي
وگر گنجي در او نبود بسي زو کنج ويران به
غلام سيد ما شو که سلطان جهان گردي
به نزد حق غلام او بسي از شاه و سلطان به