شماره ٥٣١: شد روان آب حيات ما بجو

شد روان آب حيات ما بجو
تشنه اي آب حيات از ما بجو
آب را مي نوش از جام و حباب
عين ما مي جو ازين دريا و جو
عشق سرمست است درکوي مغان
مي رود دل در پي او کو به کو
بشنو و از خود سخن ديگر مگو
هر چه او گويد بگو آنرا بگو
موج و دريائيم و دريا عين ما
خوش همي گرديم دايم سوبسو
چشم ما روشن به نور روي اوست
لاجرم بينيم ما او را به او
در چنين آئينه گيتي نما
سيد و بنده نشسته روبرو