شماره ٥٢٠: جان فدا کن وصل جانان را بجو

جان فدا کن وصل جانان را بجو
درد دردش نوش و درمان را بجو
عشق زلفش سر به سودا مي کشد
مجمع زلف پريشان را بجو
بگذر از صورت چو ما معني طلب
کفر را بگذر و ايمان را بجو
گنج او در کنج دل گر يافتي
گنج را مي باش و سلطان را بجو
ذوق از مخمور نتوان يافتن
ذوق خواهي خيز و مستان را بجو
گوهر اين بحر ما گر بايدت
همچو غواصان تو عمان را بجو
همت عالي نخواهد غير آن
گر تو عالي همتي آن را بجو
در خرابات مغان ما را طلب
مي بنوش و راحت جان را بجو
نعمت الله جو که تا يابي مراد
ساقي سرمست رندان را بجو