شماره ٥٠٩: زهي چشمي که مي بيند هميشه آن لقاي تو

زهي چشمي که مي بيند هميشه آن لقاي تو
منور کرد چشم ما هميشه آن ضياي تو
بيا اي جان و خوشدل باش اگر کشته شوي در عشق
که صد جان مي دهد جانان ز بهر خونبهاي تو
هواي تست در جانم که مي دارد مرا زنده
ندارم در همه عالم هوائي جز هواي تو
دلم خلوت سراي تست خوش بنشين به جاي خود
که غير تو نمي زيبد کسي ديگر بجاي تو
خرابات است و من سرمست و ساقي جام مي بر دست
سبوئي مي کشم دائم از آن خم صفاي تو
خيال زاهد رعنا هواي جنت المأوا
بهشت جاودان ما در خلوت سراي تو
دعاي دولتت گفتيم و رفتيم از سر کويت
به هر جايي به صدق دل به جان گويم دعاي تو
به عشقت گر شوم کشته حيات جاودان دارم
من آن زنده عشقم که جان دارم براي تو
به هر صورت که مي بينم خيالت نقش مي بندم
چو نورش در نظر دارم لقاي که لقاي تو
ز بيگانه کجا پرسم نشان آشنا جانا
که در عالم نمي يابم بجز تو آشناي تو
به يمن دولت عشق تو سلطاني کند سيد
کجا شاهي چنين باشد که او باشد گداي تو