شماره ٤٨٥: آب مي جوئي بيا با ما نشين

آب مي جوئي بيا با ما نشين
تشنه اي با ما در اين دريا نشين
خيز و دستي برفشان پائي بکوب
آنگهي مستانه خوش با جانشين
چون درآمد عشق عقل از جا برفت
پست شد آن خواجه بالا نشين
خط موهوم است عالم طرح کن
بر سرير سر او ادنا نشين
بحرئي بايد در اين درياي ما
خود کي آيد سوي ما صحرانشين
عقل را از در بران گر عاشقي
پيش آن معشوق بي همتا نشين
نعمت الله را ببين در عين ما
عارفانه خوش بيا با ما نشين