شماره ٤٧٥: بندگانه گفتم اي سلطان گداي خود ببين

بندگانه گفتم اي سلطان گداي خود ببين
گفت اي درويش ما تو پادشاي خود ببين
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوت سراي ما سراي خود ببين
دردمندانه بيا درمان خود از ما بجو
درد درد ما بنوش آنگه دواي خود ببين
گوشه ميخانه ما جنت المأوا بود
در چنين خوش خانه اي بخرام و جاي خود ببين
نيک و بد گر مي کني يابي سزاي خويشتن
نيک نيک انديشه کن از خود سزاي خود ببين
پا ز ره بيرون نهادي سنگ بر پايت زدند
بعد ازين گر ره روي در پيش پاي خود ببين
عاشقانه خود درآ در بحر بي پايان ما
نعمت الله را بجو و آشناي خود ببين