شماره ٤٧٣: نور او در ديده بينا ببين

نور او در ديده بينا ببين
آن يکي در هر يکي پيدا ببين
آبي از جام حبابي نوش کن
عين ما را هم به عين ما ببين
اي که مي گوئي که آنجا بينمش
ديده بگشا و بيا اينجا ببين
بر لب درياچه مي گردي مدام
غرقه دريا شو و دريا ببين
آينه گر صد ببيني ور هزار
در همه يکتاي بي همتا ببين
در سرم سوداي زلف او فتاد
حال اين سودائي شيدا ببين
نعمت الله را اگر خواهي بيا
در خرابات مغان ما را ببين