شماره ٤٧٠: اي نور چشم عاشقان بنشين بجاي خويشتن

اي نور چشم عاشقان بنشين بجاي خويشتن
يعقوب را دلشاد کن اي يوسف گل پيرهن
اي صورت لطف خدا وي پادشاه دوسرا
لطفي کن از روي کرم پرده ز رويت در فکن
آئينه گيتي نما تمثال از تو يافته
تو جان جمله عالمي مجموع عالم چون بدن
بر پرده ديده از آن نقش خيالت مي کشم
تا غير نور روي تو چيزي نبيند چشم من
خوش آتشي افروختي عود دل ما سوختي
از بوي دود عود ما گشته معطر انجمن
از آتش عشق تو تا شمع خوشي افروختيم
پروانه سان جان سوختند در بزم ما از مرد و زن
با نعمت الله همدمم جان پرورم در حضرتش
تا چشم مستش ديده ام مستانه مي گويم سخن