شماره ٤٤٦: حال من از آن نرگس مستانه طلب کن

حال من از آن نرگس مستانه طلب کن
راز دلم از سنبل جانانه طلب کن
در صومعه باري نتوان يافت حضوري
اي يار حضور از در ميخانه طلب کن
آن چيز که از عاقل صد ساله نديدي
از يک نظر عاشق ديوانه طلب کن
در کنج دلم گنج غم عشق دفين است
گنج ار طلبي در دل ويرانه طلب کن
جان باختن از عاشق بيدل طلب اي دوست
مردانگي از مردم مردانه طلب کن
سوز دل دلسوختگان ز آتش عشقش
در سينه شمع و دل پروانه طلب کن
چون مردمک ديده دريا دل سيد
در ديده مادر شو و دردانه طلب کن