شماره ٤٣٤: اين چنين پيدا و پنهاني چنان

اين چنين پيدا و پنهاني چنان
برکنار از ما و با ما در ميان
ما نشان از بي نشاني يافتيم
بي نشان شو تا بيابي آن نشان
در خرابات مغان مست خراب
همدم جاميم و فارغ از جهان
دردمنديم و دوا درد دل است
کشته عشقيم و حي جاودان
مرغ جان از برج دل پرواز کرد
ساخت بر زلف پريشان آشيان
سر به پاي او فکن دستش بگير
آستين را بر همه عالم فشان
ذوق سرمستي ز مستان مي طلب
نعمت الله را بجو از عارفان